روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد





ماجراهای تاسف بار و غیرانسانی اخیر اصفهان ، خشم و انزجار غیرقابل کنترلی رو تو دل و ذهن من و زیتونک و مطمئنا اکثریت قریب به اتفاق اهالی اصفهان برانگیخته...
چند نفر (منظورم انسان نیست. به شتر هم نفر میگن. صد رحمت به بی آزاری و منفعت های شتر! ) درنده خوی از خدا بی خبر با اسیدپاشی روی سروصورت خانمهای بی دفاع ، اوج بلاهت و حماقت و بی وجدانی و بی صفتی خودشونو نمایش میدن که آخرین مورد تایید شده ش ، دیشب خیابون مرداویج اتفاق افتاده...
خیابون ها و چهارراه ها مجهز به دوربین هستن و پلیس میتونه اگه بخواد خیلی راحت عوامل این جنایات رو تحت پیگرد قرار بده...
حالم از این فیلمهای پلیسی که شبها رسانه میلی (!) پخش میکنه به هم میخوره. اونهمه تجهیزات پلیس و قدرت اطلاعاتی انگار که حقیقتا فیلمه :@@@
بغض گلومو گرفته و دیگه نمیدونم چی بگم... خودمو که جای قربانی ها و خانواده هاشون میذارم بی اختیار چشمام پر از اشک میشه......




1. حالتون چطوره دوست جوناااااام؟؟؟ :)


2. واااااای چرا من اینقدر تو نوشتن تنبل شدم آخه؟!!!
چقدر اتفاقای ریز و درشت افتاد این چند روز. اصن فرصت نشد بیام بنویسم :(


3. بدترین و آزار دهنده ترین موضوع قابل نوشتن اینه که اون سیگار بدون بو که رئیس میکشید نایاب شده :"(((
کل ممالک خارجه رو پیغام پسغام فرستادن و سپردن که تعداد نامحدودی باکس به هر قیمت ولو خون پدرشون خریداریم اما هنوز از هیچ کجا اوکی ندادن. حالا رئیس مونده و مارلبورو و من موندم و بویی که ازش نفرت دارم :@@@


4. این وسطا تو شرکت ، عدو سبب خیر شد و اون خانم بی تربیت که با نیش زبونش اعصابمو به هم ریخته بود الان در اخراج موقت به سر میبره :)
یعنی حالی به حولی :دی
قبل از اینکه من کوچکترین اقدامی کنم و حرکتی بزنم ، عدوی نازنینی از غیب رسید و خانم بی تربیت با اونهمه ادعاش که گوش فلکو کر نموییده بود با یک سهل انگاری حدود دویست میلیون تومن خسارت به جیب رئیس زد و فعلا بهش گفتن برو تو خونه بشین تا حال رئیس خوب بشه تا ببینیم چیکارت کنیم :دییییی
الان شرکت در آرامش به سر میبرد و همه لبخند میزنند و همه دعا میکنند که حال رئیس به این زودیها خوب نشود!


5. یک نیم ست مروارید بسیار زیبا برای خودم خریدم :)
یک بن سای بسیار زیبا هم برای خودم خریدم :)
وایبریاش اگه عکس میخوان خبر بدن :)))
البته دوسه نفرتون بن سای رو دیدین. انصافا قشنگه :***


6. چندهفته س که شب شعر نرفتم. اینقدر بدوبدو داشتم که ترجیح میدادم استراحت کنم. اما دوسه تا رنگین کمان خیلی عالی داشتیم. اینقدر عالی که خانمها تا هفته بعدش همچنان درباره ش مسیج میدادن :)


7. راستی ایام اعیاد خوش میگذره؟
تعطیلات عید قربان واسه من به مهمونی بازی گذشت. همش میزبان بودم. بسیار عالی بود :)
فردا خونه مامان دعوتیم. قطعا خوش میگذره :***


8. یه پرونده خاص ، ثبت کردم. جلسه بسیار پر تنش و پر استرسی خواهد داشت. توکل به خداجان :***


9. دیروز یه جلسه داشتم دادگاه تجدیدنظر استان.
رئیس شعبه اول تا آخر گوش کرد و نت برداشت. دوتا مستشارش رسیدگی کردن.
آخر جلسه اومد پشت میزش نشست و به طرف ما و وکیلش گفت میخوام چنددقیقه حرف بزنم به شرط سکوت شما.
اونام گفتن شما اختیاردارین و ایناااا و... آقا نمیدونین اون چند دقیقه چه کرد با روح و روان ما. موکل من رسما زار زار گریه میکرد. به هق هق افتاده بود. خودمم بغض کرده بودم خفن. یعنی چندبار نزدیک بود اشکم بریزه اما هی به خودم زور آوردم که نریزه.
چنان زیبا و فصیح حرف زد و چنان با قدرت کلمات و چینش متبحرانه اونها در قالب درس اخلاق ، طرف ما رو شست و گذاشت کنار که دیگه جای هیچ دفاعی واسه وکیلش باقی نموند.
خدا رو شاهد میگیرم اگه اون حرفا رو به موکل من هم میزد همین قدر لذت میبردم. کیف من از اینکه رای به نفع ما صادر خواهد شد یا اینکه حال طرف مون و وکیلش گرفته شد نیست. از نگاه انسانی قاضی به جریان و تسلطش به امر و صراحتش در بیان ، شارژ شدم.
جلسه که تموم شد بهش گفتم من امروز یک جلسه رسیدگی نداشتم ، یک دانشگاه داشتم و بابتش ازتون ممنونم.
لبخند زد و گفت موفق باشی دخترم :)


10. یه تخت سنتی قشنگ واسه گوشه سالن خریده بودم. از بین همه آیتم هایی که تو ذهنم وول میخورد برای تشک و پشتیش ، بلاخره دلمو زدم به دریا و ترمه زرشکی با طرح بته جغه خریدم که بدم خیاط بدوزه. الان فقط نمیدونم بهش بگم واسه پشتی هاش ، متکا بزنه یا کوسن؟ :|
رفقایی که شماره هاتونو گذاشتین ازتون ممنونم و دوستتون دارم :)
(عجججب اشتباه باحالی کردی آرتمیس :دیییییی
رفته بودم سرکار اساسی :دییییییییی )  
   





سلااااااااااااااام به دوست جان های با مرام که چه اینجا و چه در وایبر و واتس آپ (ورود خودمو به دنیای تکنالجی تبریک میگم :دی) و چه با اس ام اس و چه با تلفن و چه حضورا احوالپرس زیتون شون بودن و آمادگی خودشونو برای کمکهای بیدریغ مردمی :پی و یاری سبز :دی و این دست رفاقت های قشششششنگ اعلام نموییدن. همه تان را شدیدا دوست میدارم و از خداجون میخوام هیچچچچ وقت تنهاتون نذاره و میدونم که نمیذاره و احتیاجی هم به گفتن من نیست و خلاصه دعاهای خوب خوب میکنم واسه همتون.


خب....
1. مهمترین اتفاق خوشایند این مدت ، آشتی من و دنیا بود که البته قهر که نبودیم اما از همدیگه خییییییییلی دلخور بودیم :/
خلاصه مث دو تا آدم عاقل و بالغ نشستیم حرف زدیم و نتیجه داد و چقدرم که در جریان این آشتی کنون بهمون خوش گذشت :***
من ، دنیا رو مهمون کردم شهرزاد ( البته سوپ روزشون ، سوپ کلم نبود بی ادبا :/ ) و همون فرداش ، دنیا منو برد سفره خونه سنتی میدون امام :)
بعدشم تصمیم گرفتیم هی دلخور بشیم و هی آشتی کنیم و هممممه رستورانها و هتل ها و سفره خونه ها رو بگردیم :پی

2. اصلا گور بابای رابطه ای که توش احترام متقابل نیست. حالا میخواد زندگی مشترک باشه ، میخواد کار باشه ، میخواد دوستی باشه یا هر شکل رابطه دیگه.
گفته بودم که تو شرکت ، یه خانمی هست که وقتی نیست من راحت ترم. آخرش با هم یه اصطکاک لفظی پیدا کردیم. یعنی من شراره حسادتو به عینه تو چشماش دیدم و وقتی چندتا کلمه سخیف رو در لباسی محترمانه به زبون آورد ، همون لحظه تصمیم گرفتم که شرکت رو برای همیشه ترک کنم. بعدش دوست جون جونی صمیمیم و همینطور دنیا بهم گفتن که سریع تصمیم نگیرم و حیفه و باید ازت عذرخواهی کنه و... منم شخصیتا آدمی نیستم که حالا بدو بدو برم چغلی کنم به رئیس و گزارش بدم اون برخورده رو. اما دارم به طور جدی به ترک شرکت فکر میکنم مگر در صورتیکه تو همون جمعی که اون عبارتها رو شنیدن از من معذرت خواهی بشه. بعله. و اینست سزای بدگویان و حاسدان :@

3. تو خونه جدید ، راحتم. آرومم. دوستش دارم. بهش عادت کردم خییییلی زودتر از حد انتظارم :)


4. ثبت نام دانشگاه زیتونک انجام شد :)


5. چققققدر طلاق توافقی ، زیااااد شده 0-o


6. دوستان خوبم که تو خصوصی و عمومی میگفتین دوست دارین با هم تو وایبر باشیم ، من بلاخره اومدمممم :)))
هر کی هنوز مایله بیاد شماره شو پی ام کنه یا بگه تا من شماره مو براش تو وبش پی ام کنم :)

به شرط اینکه مث آقای رضوی کلا و اساسا قید اینجا رو نزنین و بچسبین به وایبر :دیییییییییی



7. آقا با دوست جون و زیتونک رفته بودیم هایپر مارکت.
دم ورودی پارکینگ یهو یه بحث مهم و هیجانی درگرفت تا اون حد که چشمای زیتون راننده ، چنان پر از اشک خنده شد و اون دو تا هم اینقدر به خودشون می پیچیدن که ما نفهمیدم رفتیم بالا یا رفتیم پایین!
خلاصه وقتی هم پارک کردیم و راه افتادیم سمت داخل هایپر ، هنوز داشتیم هر و کر میکردیم و اصلا هرچی شما رنگ ستون دیدین ما هم دیدیم :دی
هرچی شما کد ورودی دیدین ما هم دیدیم :دیییی
چشمتون روز بد نبینه. ساعت 11 شب با اونهمه کیسه خرید از یه در اومدیم بیرون و نمیدونستیم ماشین کجاست :///
نوبتی کنار سبد حمل خرید می موندیم تا اون دو نفر دیگه برن لاین های اطرافو بگردن.
سرتونو درد نیارم. نهایتا پس از نیم ساعت که به همه پرسنل پارکینگ با قطعیت و یقین میگفتیم که مطمئنیم در بدو ورود نرفتیم پایین و ماشینو همین بالا پارک کردیم ، یه مامور موتورسوار اومد کارت ماشینو ازمون گرفت و کلا بالا رو دور زد و اومد گفت سر جدتون نرفتین پایین؟!
بعدم رفت پایین و بیست دقیقه بعد اومد گفت ماشینتون پایینه کنار فلان ستون با فلان کد :|||
خلاصه فقط خندیدیم :دییییییییییییییی


بازم اختلاط هست. بعدا میام :)


   

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وااااااااای که چقدر حرف ننوشته دارم :|

چند روز غایب بودم. نیومدم دفتر :(


1. خب... زیتونک ، انتخاب سوم سراسری و انتخاب اول آزاد رو آورد و عزمشو جزم کرده واسه انتخاب سوم که من دوسش ندارم و خودش دوسش داره و هر کی هم که میفهمه تعجب میکنه :/


2. هفته گذشته از هر لحاظ ، هفته شلوغی بود. هم شخصی و هم شغلی. با رئیس و تیم مهندسی و مالی شرکت رفتیم شهرکرد واسه بازدید از پروژه و کارخانه جدید خریداری شده که قراردادش قبل از اینکه من وارد شرکت بشم منعقد شده بود و حالا طرف داره رئیسو اذیت میکنه. امان از اعتماد و امان از خیانت :(

از صبح تا عصر ، شهرکرد بودیم. یعنی من اگه جای رئیس بودم حتما تا حالا سر از تیمارستان در آورده بودم...


3. رفتیم عروسی دختر دایی نازم و خیلی خوش گذشت :)

بعضی افراد فامیلو باید فکر میکردم تا یادم بیاد که کی هستن :|


4. یه جلسه دادگاه داشتم مربوط به اولین پرونده شرکت که خیلی نگرانش بودم و به لطف خدا خوب برگزار شد. رئیسو بردم دادگاه و نشوندم پشت در شعبه که اگه اخذ توضیح ، ضروری شد بخاطر غیبت ایشون ، تجدید وقت نشه که اصلا لازم نشد که بیادش داخل. من هروقت که موکلم تو جلسه حاضر نباشه ، حالم بهتره :دیییی


5. با زیتونک رفتیم بازار کتاب روبروی هتل عباسی که چندتا کتاب مکالمه در پرواز و اینا بخره. با تشکر فراوان از عمو سیبیلوی عزیز :)

همون روز واسه ناهار رفتیم شهرزاد. اینو گفتم که بگم "سوپ کلم" شهرزاد رو حتما تست کنین. عاشقش میشین اگه ذائقه تون به من نزدیک باشه :)


6. چند هفته س که نرفتم شب شعر و به دلیل همون شلوغی ها که گفتم کلا از علایقم دور افتادم. رنگین کمانم که نرفتم و میدونم دوستان منتظر این هفته هستن. خدا رو بخاطر لطف رفقا نسبت به خودم شاکرم :***


7. متخصصین خاموش و روشن ، لطفا راهنمایی کنین من از کجا واسه خونه جدیدم نت بگیرم که خوب باشه :)

ممنون ازتون :)


8. رای دادگاه نطنز به نفع ما صادر شد. رئیس خوشحال و من خوشحال و طرف ، عصصصصصبانی :پی


9. امروز با همکاری غیرقانونی مدیر یکی از شعب که با هم دوستیم ، از متن رای صادره یکی از پرونده هام که هنوز به امضای قاضی نرسیده ، مطلع شدم :دیییی
همون وقت مسیج دادم به موکلم که مبارکت باشه. حالا اول وقت با یه کیسه بزرگ کافی میکس به عنوان شیرینی حکمش اومده دفتر :)

به این میگن هم ابتکار عمل و هم دقت در سلیقه طرف :پی


10. بازم حرف دارم اما دیگه انگشت ندارم :دی

دوستان گلم که رمز پست قفل قبلی رو داشتین ، اگه حال خوندن پست جدید رو دارین ، خبر بدین تا کلید بدم خدمتتون :)





... دریغا از عشق

در این شام شوم ...


پ.ن


1. عطش میزاید این باده...

2. نمی دانی به کار دل ، چه ها کردی ، نمی دانی!...

3. رضامهندس زنگ زده میگه دعوتت میکنم کنسرت چارتار برج میلاد. میای؟ همون روز که میخواد بره ، دادگاه دارم :(

4. دخترعموجان میگه دعوتین ویلای شمال. میای؟ وسط همون تایم ، دادگاه دارم :(

5. بگو با من! چه میبینی؟...

6. "شبیه یک مرداب" از "چارتار".




1. شکر خدا. روز خوبی داشتم تا الان.
یه پرونده جدید از طرف شرکت ، محول شد.
در واقع اولین پرونده کیفری شرکت.
وکالتنامه و قراردادش امضا شد و با یه تخفیف رئیس پسند ، درباره حق الوکاله توافق کردیم :)


قرار شد همون موقع برای انجام مقدمات برم کلانتری. با راننده رفتیم تو آسانسور. تا من خواستم همکفو بزنم که برم دم در شرکت ، راننده پیش دستی کرد و پارکینگو زد و منم دیگه هیچی نگفتم. آقاااااا تا حالا اینهمه بنز و هیوندای و بی ام دبلیو رو یکجا ندیده بودم. لامصب پارکینگ نبود که. اتوگالری عارف بود :دی

خلاصه که رفتیم کلانتری و قرار استماع شهادت گذاشتیم و برگشتیم :)


ظهر هم ناهار در جوار رئیس و مهندس ترک خوش اخلاق باجنبه (مسئول مالی) صرف شد. جاتون سبز. اینقدر به جوکهای این بنده خدا خندیدیم که کلا مزه غذا رو نفهمیدیم. گفتم که اهل تبریزه. خودش جوک ترکی میگفت با لهجه :دیییییی


بعدش من اولین تزمو صادر کردم و سفارش خرید یه کمد فایل دادم برای مدارک خودم که قرار شد مهندس شخصا برای خریدش بره. اخلاق جالبی داره. حتی روان نویس و سوزن ته گرد هم خودش میره میخره و فاکتور میاره. به دلش نمیچسبه که کسی براش خرید کنه :|


یه پروژه ساختمانی داریم که نزدیک پیش فروششه. قراردادش یه تغییراتی لازم داشت که انجام شد.

در یک ماجرای معجزه آسا ، دو فقره فیش بانکی رقم درشت که مفقود شده بود و من دوماه باهزار ترفند ، پرونده شو مفتوح و معطل نگه داشتم ، ییهووووو پیدا شد و همه با هم ذوقمرگ گشتیم :)))


تماسی گرفته شد و اطلاع دادن که باید ظرف یکساعت یک گزارش مبسوط از پیشرفت پروژه ملی برای نهاد ریاست جمهوری آماده کنیم.

دیگه همه رفتن مغزاشونو بریزن روی هم و گزارشو تنظیم کنن و منم برگشتم و مستقیــــــــــــــــــــــــــــــــم اومدم دفتر :)


2. امروز اولین روزیه که زیتونک ، تک و تهههنا مسیر بسیاااار طولانی کلاسشو رفت و یک ساعت پیش هم کلاسش تموم شد و داره تک و تهههنا همون مسیر بسیاااار طولانی رو برمیگرده. فکر کنم تا یک ساعت و نیم دیگه برسه و حتما خسته و لهیده اما خوشحال :)


3. استاد مسلم حقوق مدنی ، دکتر کاتوزیان از بین ما رفت... :(


4. فردا صبح اول دادگاه و بعدش رنگین کمان :)




1. فقط خدا میدونه که چقدر خسته م...
صبح علی الطلوع ، زیتونک ناشتا رو رسوندم بیمارستان طرف قرارداد هواپیمایی هما. لابد دیگه همتون از پستهای اخیر من و پاسخ کامنتها ، متوجه شدین که زیتونک شغل باب سلیقه خودش رو که همانا "مهمانداری هواپیما" هست ، انتخاب کرد و من هم با پذیرشی عجیب و صبری غریب ، کوتاه اومدم و الان هم دارم پا به پاش میرم و میام و مقدمات کارهاشو ردیف میکنم!


به دخترم از جهاتی تو این قضیه افتخار میکنم. اینکه برای انتخابش مبارزه کرد و الان با همه منطقش داره از انتخابش دفاع میکنه و اینکه بخاطر رسیدن به هدفش ، سختیهای این برنامه رو به جون خریده. خیلی قشنگ و با اراده محکم ، داره وزن کم میکنه و خیلی بیشتر از قبل به ظاهرش میرسه و پیگیر تقویت زبانش شده :***


کاش خوشحال باشه. کاش راضی باشه. منم همینو میخوام که علیرغم میل باطنی خودم ، اجازه دادم بره تو راهش.
بله... رفتیم بیمارستان... ای خداااااااااااا شکرت که من اصلا نمیدونستم که این بیمارستان چققققدر بزرگه و چققققققققدر بیمار داره و چقققققققققققققدر شلوغه. شکرت خداجونم بابت سلامتی. از ساعت 7 صبح ، درگیر دو سری آزمایش خون و ادیومتری و عکس قفسه سینه و نوار قلب و نوار مغز و تست اعتیاد بودیم و آخرش هم یک سری آزمایشهای خون رفت واسه پنج شنبه.


ای بابااااااااااااااا...مردم آبرو دارن آخه عزیز من! دستشویی ، در نداشت و یه خانمی روبرو مینشست و نگاه میکرد که ببینه نمونه مال خود متقاضیه یا از خونشون آورده!!!
با تکنسین نوار مغز ، اینقدر خندیدیم که واقعا دل درد شده بودم. خدا خیرش بده با اخلاق خوشش...
عوضش تکنسین عکس قفسه سینه ، الهی نصیب گرگ بیابون نشه...
ادیولوژیست هم خیلی ماه بود. از خاطراتش با پروازهای داخلی و خارجی و تفاوتهاشون برامون گفت...


و اینچنین شد که زیتون ، الان کاملا له شده و از فردا هم زیتونک رسما دانشجوی دوره مهمانداری هما خواهد بود و هر روز ظهر تا عصر کلاس داره :|
البته مهندس مسئول مرکز آموزش و بقیه پرسنل و اساتید ، به بچه ها میگن دانشجو. اما به نظر من باید بگن کارآموز و البته کسی نظر منو نخواسته :دیییی


یه چیز جالب این که تو مدتی که من با خودم درباره انتخاب زیتونک ، درگیر و دست به یقه بودم ، به بعضی آدمهای مورد وثوق که میرسیدم و همشون میدونستن که زیتونک کنکوری بوده و سراغشو میگرفتن ، از بابت انتخابش گلایه میکردم و نارضایتی مو صریح و واضح ابراز میکردم و توضیح میدادم که رشته دانشگاهش موازی شغلش نیست و صد در صد مطمئن بودم که باهام همدردی میشه و هممون با هم زیتونکو به سیخ و صلابه میکشیم!
اما در کمال ناباوری همه اون دوستان موثق و اهل فن ، به محض شنیدن حرفهای من از ذوق و شوق در پوست خود نمی گنجانیدن :دی و قربون صدقه قد و بالا و تیپ و قیافه زیتونک میرفتن و هممون با هم سوسک میشدیم روی دست و پای بلوری بچه مون :دی و منم کلا با دیدن اشتیاق و تشویق های اونها یادم میرفت که انتظار همدلی داشتم!


بهرحال ، دخترک من با ژن مبارزه و اراده به دنیا اومده و بسی جای خوشحالیست :)

2. فردا صبح ، شرکت :)






1. صبح بخاطر برگزاری نمایشگاه دختران ، رنگین کمان نداشتیم.
واسه همین فرصت شد که با زیتونک بریم واسه ثبت نام دوره آموزشی ویژه شغل انتخابیش.
خدایا من فقط از تو صبر بزرگ میخوام...
رفتیم و امور مقدماتیش انجام شد و مدارک لازمو تحویل دادیم و طبق مقرراتشون ،  یک ششم از هزینه شو پرداخت کردیم. کل هزینه باید طی شش قسط پرداخت بشه.
اونوقت علاوه بر اون ، برای یه پک ناقابل شامل یک مقنعه فرم و چهل سانتی متر روبان سرآستین و پنج عدد دکمه آرم و یک لوگوی سینه ، نود هزار تومن پیاده شدیم!
چندتا کتاب و جزوه هم صدهزار تومن!
زبانش هم تعیین سطح شد راستی.
بعد زیتونک باید بره یک مدیکال چک هم بشه شامل نوار قلب و نوار مغز و تست اعتیاد!
خلاصه... رفتیم یه مانتو فرم سورمه ای هم خریدیم ( دبیرستانش که تموم شد ، فکر کردم از دست فرم سورمه ای راحت شدم! :@) و یه ناهار مشتی هم زدیم و روز دختر رو هم اون وسطا گرامی داشتیم و توی تموم این ساعتها ، زیتون فقط تو دلش اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت...
دیگه وقتی نشستیم تو ماشین که برگردیم خونه ، خودمو رها کردم و اجازه دادم اشکها از پشت عینک آفتابی ، آروم و بی سروصدا بریزن بیرون...


2. فردا یک آقای خوبی میخواد بیاد واسه خونه کوچولو ، یک کار خوبی بکنه که من استرس شو داشتم و ایشون تقبل کرد که همه مراحل اون برنامه رو خودش انجام بده با اینکه وظیفه ش نیس :)


3. امشب شب شعره اما نمیدونم حوصله م میکشه برم یا نه. هنوز کلی اشک دارم که بریزم...


4. جمعه از صبح ، نمایشگاه دختران آفتاب :)





... هرچند ز سوختن ندارم باکی

پروانه کجا و آتش تور ، کجا؟ ...


پ.ن

تو ترانه "فریاد عشق" از "علی ناریان" شنیدمش. سرچ زدم ، دیدم اثر "ابوسعید ابی الخیر" هست.

وصف الحاله!




1. گوشی خریدم بلاخره :دیییی

دیزایر816. چطوره بچه ها؟ مبارکم باشه؟ :پی
البته تا هفته آینده نمیتونم ازش استفاده کنم :/

2. ای جونمممممممممممممممم :***
خاله یه فنقلی هشت و نیم میلیمتری شدم :***
الهی قربون اون هشت و نیم میل هیکلت بشه خاله :***
عزیزممممممممممممممممممممممممممممممممم :***


3. به مناسبت روز دختر ، نمایشگاه دختران آفتاب از فردا چهارم شهریور تا نهم شهریور در فرهنگسرای آفتاب ، برپاست.

هر روز از ساعت 9تا11 صبح و 5تا8 عصر.
غرفه ویژه زیتون ، روز جمعه هفتم شهریور از ساعت 8 صبح.

منتظر دیدارتون هستم :)

ضمنا ورود آقایون هم بلامانعه :دی





1. دیروز ، یه رای بهم ابلاغ شد که وقتی خوندمش از ته دلم گفتم : ای ول.
میدونین چرا؟ چون جناب قاضی اصلا لایحه دفاعیه طرف ما رو ندیده بود انگار!!! بدون توجه به اظهارات طرف ، رای داده بود به نفع ما. دوسه دقیقه که مث چی ذوق کردم ، یهو به خودم اومدم که خجالت بکش زیتون! ذوق داره که قاضی اینجوری رای بده؟ اگه تو به جای طرف بودی و لایحه ت نادیده گرفته میشد بازم میگفتی ای ول؟ اصلا این سیستم قضایی ، ای ول داره؟
اینچنین بود که ذوق کور شدم و کلی در پیشگاه وجدانم ، عرق ریختم... هنوزم دارم میریزم...


2. چهارشنبه شب گذشته تا ساعت 9:30 داشتم تو دفتر ، فک میزدم. به شب شعر نرسیدم. حالم گرفت :@


3. پنج شنبه به امور پیش بینی نشده خونه فسقلانی پرداختم :@


4. جمعه ، خونه مامانم کلی خوش گذشت :)


5. امروز از صبح تا یکساعت پیش ، شرکت بودم :)
ناهار ، مهمون رئیس بودیم. من و مدیرمالی جدید :)
رئیس بلاخره پس از چند هفته تحقیق و تفحص ، آدم معتمدی که واسه قسمت مالی شرکت میخواست پیدا کرد :)
یک مهندس نمره بیست اهل تبریز با لهجه فوق العاده شیرین و اخلاق بسیار عالی با ما و بسیار خشن با متخلفین :پی


بعد از ناهار ، مدیرفروش یکی از پروژه های ساختمانی اومده بود دیدن رئیس.
من هروقت یکی میخواد بیاد داخل دفتر رئیس ، میپرسم که من بمونم یا برم بیرون. خب شاید ملاقاتشون خصوصی باشه. تا امروز بلااستثنا رئیس گفته بمون. تو این ملاقاتها با آدمهای خیلی زیادی آشنا شدم.
یکی از بی ادباشون امروز خورد به تورم!
اما جوری با خونسردی ترتیبشو دادم که بعد از رفتنش کلی آفرین مرحبا از رئیس دریافت نموییدم :دیییی


یک خانمی هم تو شرکت هست که وقتی نیست ، من به مراااااااااااااتب راحت تر نفس میکشم... والا به قرآن...
امروز نبودش. الان اصلا ریه هام ریلکسند :)


اخبار خیلی خوبی از پرونده نطنز به گوشم رسید. استعلامها داره به نفع ما میاد :)


6. فردا صبح ، دادگاه :)




1. بعد از سوپرایز بینظیر خداجون ، بارون ناگهانی تابستونی ، هوا خنک تر شده :)

2. درختای زیتون دادگستری به بار نشستن :)


امروز ، یه خانم جاافتاده ای بعد از اینکه جلوی میز قاضی ، نیم ساعت از دست شوهرش نک و نال کرد و محسنات! ایشونو واسه قاضی و ایضا اینجانبان (زیتون و همکاران معطلش) مفصل و مشروح توضیح داد ، قاضی بهش گفت که خب خواهر من ، اگه این چیزا رو که میگی بتونی به دادگاه اثبات کنی من فورا دادنامه طلاقتو مینویسم. واسه چی اقدام نمی کنی؟
اونوقت خانمه برگشته با اعتماد به نفس کامل بدون ذره ای تعارف و خجالت بهش میگه: نههههههه... طلاق نمیخوام. طلاقم ندین. طلاق بگیرم چکار کنم؟ طلاق بگیرم ، شما میای منو میگیری؟!!!


قاضی: o-0

ما: :دیییییییییییییییییی


3. این دختره رو یادتونه تو بند چهارم پست؟
آش و لاش و کبود از کتک ، میخواد مهرشو اجرا بذاره و طلاق بگیره :|


4. فردا کار مهمتری دارم. رنگین کمان ، تعطیل!



پ.ن

دوباره میسازمت وطن

اگرچه با خشت جان خویش

ستون به سقف تو میزنم

اگرچه با استخوان خویش...


روح سیمین بانوی ایران ، شاد.




روبراه نشدم هنوز اما ترجیح دادم که ذهنمو بتکونم شاید سبک بشه و منم حالم بهتر بشه....


1. پروژه انتخاب رشته تموم شد. با توجیهی که از ویکتور فرانکل بزرگ یاد گرفتم ، به رنجی که از انتخاب رشته و انتخاب شغل زیتونک به قلبم وارد میشه ، معنا میدم و تحملش میکنم و میپذیرمش تا دخترم از زندگیش لذت ببره... سخته. بسیار سخته. ولی وقتی میبینم خودش چقدر برای رسیدن به علایقش تلاش میکنه و مبارزه میکنه ، به خودم نهیب میزنم که هی زیتون! دیکتاتور نباش. بذار پاره قلبت راهشو بره. بذار خوشحال باشه... و اینگونه شد که رضایت دادم به آنچه نمی پسندم!


2. هفته قبل ، یه دادگاه بد داشتم که چندین روز بخاطرش ذهن و دلم مشغول بود... طرف دعوا ، پدر و پسر بی وجدانی هستن که از قضا بسیار هم بی ادب هستن :@
جلسه اول رسیدگی ، دوسه ماه قبل بود که از ناحیه وکیل طرف ، تقاضای تجدید وقت برای استماع شهادت شهود شد.
دفاعیات من ، محکم و مستدل بود و تقاضای استماع شهادت صرفا به جهت اطاله دادرسی مطرح شد...
بهرحال... ساعت هشت صبح ، مشخص شد که دادرس در مرخصی هستش و رئیس شعبه باید رسیدگی کنه... شهود تعرفه شده از ناحیه طرف ، نیومدن!... شهود معارض ما اومده بودن... قاضی تا 8:15 مهلت داد. نیومدن!...وکیل طرف ، چندبار باهاشون تماس گرفت که هربار گفتن تو راهیم و داریم میرسیم اما نهایتا نیومدن!... صورتجلسه به امضا وکلا رسید و ختم جلسه!!!...

پشت در شعبه ، پیرمرد بی تربیت بی عقل ، دهنشو باز کرد به تهدید! که فلان میکنم و بهمان میکنم... کلا خودمو به نشنیدن زدم اما ول نمی کرد... لایحه مو بردم که دستور ثبت شو بگیرم. پشت سرم اومد داخل شعبه و تهدیدها شو ادامه داد. دیگه صبرم تموم شد. به قاضی گفتم ازتون خواهش میکنم تموم اظهارات این آقا رو مکتوب کنین. ایشون دارن به من حین انجام وظایف شغلیم توهین میکنن و توهین به من ، توهین به دادگاه و توهین به شماست. من میخوام روی صورتجلسه ای که شما تنظیم میکنین اقدام کنم. وکیل طرف که شنید ، فوری از جانب موکلش عذرخواهی کرد و قاضی هم ترجیح داد قضیه همونجا فیصله پیدا کنه...

فقط بخاطر اینکه اقتدارم مخدوش نشه به وکیل طرف ( زبونم نمیچرخه بهش بگم همکار! عضو ماده 187 منحوس :@@@ ) گفتم خدا رو شکر کن که موکلت ساکت شد وگرنه جوری ساکتش میکردم که اساسا دهنش بسته بشه و میدونی که میتونستم و میکردم. اونم باز عذرخواهی کرد و گفت به دل نگیر و اینها الان عصبی هستن... ومن دیگه حالشو نداشتم بهش بگم که برو جمعش کن بابا ، که من می دیدم خودت هم خوشحال بودی از اهانتهای موکلت ، که انگار حالیت نیس اهانت به من یعنی اهانت به خود خودت ، که اگه نشنیده بودی از قاضی چی خواستم عمرا عذرخواهی نمی کردی ، که هنوز نفهمیدی پرونده ها تموم میشن اما ماها باید کنار هم باشیم... گذشت... تموم شد و رای به نفع ما صادر خواهد شد... امید به خدا :*


3. دادگاه نطنز با اخلاق بسیار خوش و محترمانه دادرس جوان تنها شعبه حقوقیش برگزار شد و یک سری استعلام باید درخواست میشد که شد و حالا باید ببینیم جواب استعلامها چی میشه :)

4. رنگین کمان صبح چهارشنبه هم خوب بود. خووووووووب :)

5. چهارشنبه شب با سرگیجه عجیب و غریبی از دفتر رفتم اما نمیتونستم قید شب شعرو بزنم.
زیتونک همراهیم کرد و با نیم ساعت تاخیر رفتیم.
یه پسرکوچولوی هشت نه ساله ، تکنوازی تمبک اجرا کرد :*
تکنوازی سه تار با همراهی آواز داشتیم :)
همنوازی تمبک و نی و آواز هم بود :)
همنوازی تمبک و نی هم ایضا :)
حسن ختام بسیاااااااااااار عاااااااااااااااااالی برنامه هم ، همنوازی نی و دف بود که اشک منو درآورده بود. پونزده دقیقه ، عشق کردم با ضربات دف و سوز نی:)

و خب دوباره هم شعر نخوندم علیرغم اصرار دوستان. چون هم سرم گیج بود و هم دوست پایه ، غایب بود :(


6. جمعه روز دشواری بود... روحا و احساسا... شاید شرحشو بنویسم برای رفقا...


7. صبح شنبه ، دستور تامین دلیل پرونده حسابرسی شرکتو گرفتم.

زنگ زدم به رئیس. میگم لطفا دویست تومن واریز کنین به کارت من برای حسابرسی.

میگه: اوکی. میلیون؟

من: o-0


8. دیروز از صبح تا بعدازظهر ، شرکت بودم.

حسابرس اومد و سیستمو چک کرد و قول همکاری داد و رئیس کلا خوشش اومد ازش و اینا :)))


دارم متوجه روابط عجیب و غریبی تو شرکت میشم.
رئیس هم سربسته اشاره ای به دوسه مورد کرد که دفعه بعد مفصلشو خواهد گفت. هی نامحرم میومد و می رفت!


9. امروز صبح با دوستم رفتیم خرید تلویزیون و قالیچه و سرویس غذاخوری واسه خونه کوچولو :)

قیمتها سرسام آوره :(


10. فردا صبح ، دادگاه :)







یه کم که روبراه بشم دوباره مینویسم...

مرسی از خصوصیا و مسیجای محبت آمیزتون...