روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد


1. قبل از اینکه برم مسافرت ، دو سه بار مسیج اداره دارایی اومد که هی میگفت مودی گرامی بیا برگه تشخیصتو بگیر و مالیاتتو بده. منم هی میگفتم بیشین بینیم باو :دی
خلاصه از مسافرتم که برگشتم کلا یادم رفته بود که بدهکارم!
اینقدر پوست کلفتی کردم تا زنگم زدن :@
خلاصه بلاخره همت کردم و رفتم و اون مبلغ کلان پول زور ازم گرفته شد و خیالشون راحت شد و همین دیگه :|

2. ویتامین ث با طعم لیمو ، خوشمزه تر از ویتامین ث با طعم پرتقاله :)

3. با بخش آموزش سازمانی که مربوط به شغل مورد علاقه زیتونکه ، تماس گرفتیم و چند و چون دوره آموزشی رو پرسیدیم و از کم و کیفش مطلع شدیم. دوره نسبتا طولانی و پرهزینه ای داره که از اول مهر ، شروع میشه.
تنها حسن این شغلی که انتخاب کرده و دوستش داره و من از هیچ جهتی باهاش موافق نیستم ، اینه که بخاطر این دوره آموزشی نسبتا طولانی ، زیتونک مججججججبوره که دانشگاههای داخل استان رو بزنه فقط :)
و تازه من نمیدونم که این حسن محسوب میشه یا عیب؟! چون انتخابهای محدودشو به شدددددت ، محدودتر میکنه :/


4. رمزپست قبلی رو برای مینا جون ، آرتمیس جون ، رها جون ، کاکتوس جون ، شهرزاد جون ، نهال جون ، آیدا جون ، آقای رضوی و عمو سیبیلو و اگه دوست دیگه ای یادم اومد میفرستم. اسمتونو نوشتم که اگه رمز نرسید حتما به من اطلاع بدین چون نظرتون برای من مهمه و این بار نمی گم اگه حوصله داشتین بخونین بلکه خواهش میکنم که حتما بخونین. مرسی از همه :)



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.



1. شب شعر چهارشنبه شب فوق العاده عالی بود. بعد از دوسال محرومیت ، واقعا کیف کردم. فقط اینقدر عجله ای رفتم که فراموش کردم شعر خودمو ببرم :دیییی
مسئول جلسه و دوستام اومدن گفتن صدات کنیم شعرتو بخونی؟ گفتم من امشب فقط اومدم تماشا :دیییییی
خلاصه جای همه سبز.
مجلس با تکنوازی نی و آواز شروع شد. بعد چندنفر شعراشونو خوندن. دوباره همنوازی سنتور و نی و آواز. بعدش باز شعرخوانی. باز هم نی و تمبک و آواز و خداحافظ تا چهارشنبه شب بعد :)))

داشتم از شب شعر میومدم بیرون که رئیس شرکت زنگ زد. گفتش فردا باید ساعت ده صبح ببینمت. آقا اصن شیرینی شب شعر ، کوفتمون شد و رفت پی کارش :@
گفتم حاج آقا من واسه فردا چندتا برنامه دارم. نمیشه نیام؟ گفت حرفشم نزن. میخوام قرارداد خرید یه شرکتو ببندم. اگه نباشی هیچیو نمیتونم امضا کنم. طرف قرارداد فقط فردا اصفهانه. ضرر میکنمااااا.
منم دل ناااااازک... گفتم خب باشه ، میام اما زود باید برگردمااااا. اوکی؟؟؟ گفت زود برمیگردی. حداکثر یکساعته تمومه.
صبح پنج شنبه ساعت 9:30 رسیدم شرکت و چشمتون روز بد نبینه که تا 4 پشت میز قرارداد بودیم :@@@
فقط با زور قهوه خودمو نگه داشتم. یعنی یکساعت آخرشو رسما چشمام سیاهی میرفت. رئیس ، یه پاکت کامل سیگار کشید. باز شکرخدا که سیگارش ابدا بوی بد نمیده وگرنه در فاصله 30 سانتیش حتما خفه میشدم. حتی وقتی سرشو میاره کنار گوشم که یه حرف سکرت بزنه فقط بوی عطرش میاد نه هیچ بوی دیگه ای. اما طرف قراردادمون معلوم نبود که چه زهرماری می کشید که فقط ده دقیقه اومد رو صندلی کنار من نشست اما حالمو کلا به هم زد :@@@
خلاصه بعد از ساعتها چانه زنی ، قرارداد تنظیم و چکها تسلیم و اسناد شرکت ، مبادله شد و اجازه مرخصی فرمودند :|

2. پنج شنبه شب به تنظیم پیش نویس فرم انتخاب رشته گذشت و صبح جمعه مشاور انتخاب رشته اومد پیشمون و نظرات ایشونم شنیدیم و یه لیستم ایشون نوشتن که با فرم خودمون تلفیق کنیم و اینا :)
عصر جمعه به کارتن بندی مقداری از وسایل گذشت :/

3. جمعه شب وقتی لیستهای انتخاب رشته رو با زیتونک مرور میکردیم به نتایج شگفت انگیزی رسیدیم. نتایجی که حتی صبح جمعه به ذهنمون خطور هم نکرد!
خدا فقط به من صبر بزرگ بده :/
وسط انتخابای زیتونک که بسیااااار محدوده ، یه رشته هست که درموردش زیاد نمیدونستیم. من یهویی یادم اومد که پسر رئیس شرکتمون داره همون رشته رو میخونه :)
پرت شدم  رو تلفن و شماره رئیسو گرفتم و جریانو توضیح دادم و گوشی رو داد به پسرش و خلاصه اطلاعات مبسوطی گرفتیم و کلا روشن شدیم :)
قرار شد اگه من تا روز آخر مهلت انتخاب رشته رفتم شرکت ، زیتونک بیاد حضورا با ایشون مشورت کنه.
پسر خیلی متین و مودبیه. همون که میگه : پسر کو ندارد نشان از پدر و اینااااا :دیییی

3. فردا صبح ، یه دادگاه خیلی بد دارم. خییییییلی بد :/
یک هفته س دارم تو ذهنم دفاعیاتمو مرور میکنم :@
امیدوارم موکلم امشب راحت بخوابه :(
توکل به خدا :)




1. دخترم یکی از رشته های دانشگاهی مربوط به گروه ریاضی رو دوست داره.

تو دانشگاههای دولتی ، فقط اصفهان این رشته رو داره و اهواز... حالم داره به هم میخوره...

تا چندماه قبل که درباره شغل مورد علاقه ش حرف میزد ، جوری جبهه میگرفتم و تحقیرآمیز به قضیه نگاه میکردم که دیگه حرفشو ادامه نمی داد.

هفته قبل به همکارم گفتم که اصلا دخترم و انتخاباشو درک نمیکنم. تواناییش بیش از سطح توقعشه. انتظارش از خودش خیلی پایینه. همکارم پرسید که چه انتخابی و چه شغلی تو ذهن دخترمه؟ بهش گفتم و بعد در حالیکه واقعا بغض اومده بود تو گلوم ، گفتم که نمیتونم بپذیرم که اینهمه بخاطر شغل مورد علاقه ش که تازه از نظر من تاپ هم نیس ازم دور باشه.

همکارم یه کلیپ تو گوشیش داشت که تو چند قسمتش بازیگرای سینما و تلویزیون ، بیوگرافی شونو میگفتن. یه نفرشون ، شهره لرستانی بود که توضیح میداد بخاطر شغل پدرش که قاضی دادگستری بوده و اونها هرچندسال بنا به محل ماموریت پدرش تو یکی از استانهای کشور ، زندگی میکردن نمی تونسته آموزش مستمر ثابت هنرپیشگی ببینه و...

بعد از دیدن اون کلیپ و بعد از اینکه با دونفر دوست مورد وثوق صحبت کردم و همه زندگی خودمو مرور کردم به این نتیجه رسیدم که شغل مورد نظر دخترم ، صرفا باید اونو راضی کنه ، نه من و نه هیچکس دیگه رو. الان تو مرحله کلنجار نهایی با خودم هستم. هنوز دارم تو خودم میجوشم اما آرامش مو حفظ میکنم تا ببینم انتخاب رشته ش چه جوابی میده و تعیین تکلیف بشیم کلا :|


2. تو بخش خبری ساعت هفت صبح ، شنیدم که رئیس جمهور واسه بازدید و افتتاح طرحهای عمرانی و اجرایی و فرهنگی داره میاد چهارمحال بختیاری. یکشنبه که شرکت بودم رئیس میگفت از پروژه ما هم بازدید میکنه. امیدوارم پیشرفت پروژه ، رضایت بخش باشه :)


3. رنگین کمان صبح امروز ، خوب بود و احساس میکنم ظرفیت تغییر و پذیرش داره تو رفقا میره بالا و بالاتر :)


4. تا دوسال قبل ، چهارشنبه شبها میرفتم شب شعر :*

بعدش یه شرایطی پیش اومد که دیگه نتونستم برم و بعدشم که کنکور زیتونک ، مزید بر علت شد :(

هفته گذشته از دوستم که پای ثابت شب شعره پرسیدم که چه خبر و هنوزم چهارشنبه شبها محفل شعروموسیقی برپاست یا نه؟ در کمال خوشبختی ، امروز مسیج داده که امشب منتظرت هستیم :***




1. امروز واسه ثبت وکالتنامه پرونده جدید شرکت رفتیم نطنز :)

حدود دوساعت تو راه بودیم. یه روستای زیبا و خوش آب و هوا به نام یحیی آباد طرق رود بود که ملکی که سندش مشکل داشت و موضوع پرونده س ، تو اون روستا واقع شده. تموم خونه های اطراف اون ملک ، خونه باغ بودن با ساخت ویلایی و سقف شیروونی :)


شبیه طرقبه بود فضاش :)


خوشم اومد از دادگستری نطنز :)

کوچولو و جمع و جور بود با کارمندهای غریب نواز :)


رفتم دستور ثبت وکالتنامه رو از قاضی گرفتم. فکر میکردم رئیس تنها شعبه حقوقیش به پرونده رسیدگی میکنه اما دیدم ارجاع دادن به دادرس با این توجیه که رئیس شعبه حقوقی ، فقط پرونده های خانواده رو رسیدگی میکنه!!! برعکس همه جاهای دیگه ooo-000


درهرحال ، دادرس بامزه و خوش اخلاق و جوونی بود که باهاش آشنا شدم :)


ناهار دعوت شدیم به خونه باغ باصفای دوست رئیس شرکتمون که با احترام دعوتشونو رد کردیم و به نوشیدن یک لیوان شربت آلبالوی یخخخخخخخخخخ ، بسنده نموییدیم :دیییی


چند روز دیگه باید واسه وقت دادگاه ، دوباره بریم همونجا :)




2. یه کرم موس (کرم پودر خامه ای) از اورآل "L'oreal" خریدم. بینهایت سبک و خوشرنگه. هیچوقت کرم پودر نمی خریدم. همشششش پنکیک استفاده میکردم. این کرم موس از این مارک ، پیشنهاد یکی از همکارام بود که مشتری ثابتشه و خیلی راضیه از کیفیتش :)

الان که روی پوستمه ، اصلا احساسش نمیکنم :)


3. خداجون مهربون عزیزم ، بی حد و حساب دوستت دارم و میدونم که تو هم منو بی حد و حساب دوست داری :***




1. دیشب ساعت یازده ، رتبه کنکور زیتونکو دیدم... لعنتی پیجش چقققققدر سنگین بود... بیچاره شدیم تا باز شد... رتبه شو نمیفهمم خوبه یا بد! :/

( مینا جونم ، عزیزم ، وقتی نصفه شب مسیجت رسید و دیدم که یاد من و زیتونک هستی از ته دلم خوشحال شدم. دوستی با تو واقعا حال منو خوب میکنه. از شنیدن صدات و دلداریهای قشنگتم لذت بردم :*** )


2. فردا باید واسه ثبت وکالتنامه و لایحه پرونده جدید شرکت برم دادگستری نطنز. وقت رسیدگیش چند روز دیگه س. فردا باید برم که با دادگاهش آشنا بشم و قاضی رو ببینم. تا حالا دادگستری نطنز ، پرونده نداشتم. با راننده شرکت واسه صبح زود قرار گذاشتیم که بیاد دنبالم. توکل به خدا :)


3. امروز تو شرکت ، حرف این بود که رئیس جمهور قراره آخر هفته واسه بازدید از پروژه شرکت ما و چندتا طرح عمرانی و اجرایی دیگه بیاد. نمیدونم چرا من به جای رئیس ، استرس قول چهار ماهه شو دارم!!!


4. از اینکه با مشاور انتخاب رشته قرار بذارم واسه زیتونک ، وحشت دارم. وحشت که میگم یعنی وحشتااااااااا... ولی چاره ای هم نیس. باید حتما مشورت کنیم. انتخابای زیتونک ، بسیار محدود و انگشت شماره و من نمیدونم این رتبه با اون انتخابا تناسبی داره یا نه :(((





1. هفته قبل که شرکت بودم ، پرکارترین روزی که تا حالا اونجا داشتم همون روز بودش.
گفتم که شرکت مون داره یه پروژه ملی رو هدایت میکنه.
این پروژه ، یه زنجیره س که برای اولین بار در خاورمیانه به بهره برداری میرسه :)


آقای دکتر که سرپرست زنجیره س اومد و پاکتی که قراره محصول پروژه داخل اون پاکت به فروش برسه آورد و درباره ش کلی حرف زدیم. یه برند براش طراحی شده که دیدیم و سرش مذاکره نموییدیم :دی


رئیس با یه مدیر تبلیغات فروش تماس گرفت که بیاد برای قرارداد تبلیغات فروش محصول :)
منم قرارداد اعطای نمایندگی فروش رو تنظیم کردم که بره واسه امضا :)

2. تعطیلات عید فطر (راستی عید همگی مبارک :دی) خونه مامان بودیم و خونه خودمون به کارای عقب مونده رسیدیم :)


3. عصر پنج شنبه ، جلسه ماهیانه مرکز نور بود که بنا به پاره ای دلایل ، دیگه تو مرکز نور برگزار نمیشه و منتقل شد به فرهنگسرای آفتاب :)


درواقع مشاورین دو مرکز با هم ادغام شدن تا بلکه دست تو دست همدیگه ، گره ای از مشکلات شهر باز کنن. تو جلسه تصمیم بر این شد که یه گروه تو واتس آپ درست کنیم و جمع بشیم دور هم :)


و همچنین قرار شد از این به بعد ، مباحثی که مطرح میشه در قالب یه مجله ماهانه چاپ بشه :)


4. پنج شنبه شب ، همسر یکی از مسئولین اجرایی شهر ، مسیج داد که همدیگه رو تو پارک ببینیم.

همیشه واسه مسائلی که اهمیت داره تو پارک قرار میذاریم. راستش به دیوارها اعتماد نداریم :دییییی

رفتم و صحبت کردیم و ای بابا.... و ای بابا....



5. فردا صبح ، شرکت :)



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.


1. رنگین کمان صبح چهارشنبه تشکیل نشد چون فقط دوتا از خانمها اومده بودن و من ترجیح دادم درس رو برای همه بگم بخاطر همین از اون دوتا عذرخواهی کردیم و جلسه بعدش موکول شد به بعد از تعطیلات عید فطر.


بجای رنگین کمان نشستیم با مدیر فرهنگسرا برای نمایشگاه روز دختر ، برنامه ریزی کردیم :)


دو دسته سه نفره از دخترای نوجوون بین 13 تا 16 سال اومده بودن برای تمرین نمایش شون که این دو گروه از لحاظ عقیدتی در دو جبهه متفاوت و روبروی هم قرار دارن. بهشون تمرین مناظره دادم. نشستن پشت میز مناظره و منم شدم ناظر و مجری. گروه اول تو استدلالش قوی تر بود. گروه دوم کم می آورد. فهمیدن که باید مطالعه کنن و فن بیان شونو تقویت کنن. خیلی جالب بود :)


بعدش دوتا مشاوره داشتم که جفتش حسسسسابی رفت روی اعصابم و تکمله ش هم یه صحبت خصوصی بود که بهتره هیچی نگم :|


2. پنج شنبه صبح دعوت شده بودم که تو یک جلسه تفسیر قرآن ، درباره ارتباط آیات ابتدایی سوره مجادله با طلاق عاطفی صحبت کنم.
چققققققدر جلسه خوبی بود. چقققققققدر لذت بردم . یعنی عااااااااااااالی بود :) :*

3. پنج شنبه شب ، مهمونی افطاری صد نفره مامانم تو خونه باغ باصفای پسرعمو بسیار خوش گذشت. عملا تا ساعت یک نصفه شب دور هم بودیم :)

4. جمعه به استراحت گذشت و تنظیم یک لایحه برای دادگاه دیروز :)

5. خانمهای دسته گلی که رمز پست قبلی رو داشتین اگه حوصله پست بعدی رو دارین خبر بدین تا کلیدشو بدم خدمتتون :)



رفت آن سوار ، کولی! با خود تو را نبرده
شب مانده است و عاشق ، تاریکی فشرده
کولی! کنار آتش ، رقص شبانه ات کو؟
شادی چرا رمیده؟ آتش چرا فسرده؟
رفت آنکه پیش پایش ، دریا ستاره کردی
چشمان مهربانش ، یک قطره ناسترده
می رفت و گرد راهش ، از دود آه ، تیره
نیلو فرانه در باد ، پیچیده ، تاب خورده
سودای همرهی را گیسو به باد دادی

رفت آن سوار و با خود ، یک تار مو نبرده...


1. اصل شعر از بانو سیمین بهبهانی با صدای همایون شجریان با اندکی تصرف.

2. سودای همرهی را گیسو به باد دادم...گیسو به باد دادم...




1. مراسم احیا منزل دوست مامانم عاااااااااالی بود. کلی با مدعوین ، حرف زدیم و کلی خندیدیم :)

به من نیم ساعت فرصت دادن واسه صحبت کردن. نکات خوبی به جمع یاد دادم. چیزهایی که براشون جدید و جالب بود :)


2. دیروز تو شرکت یه اتفاقای دلپذیری افتاد :)

تقریبا چهارساعت و نیم تو دفتر رئیس بودم. به سرپرست پروژه بزرگی که یه طرح ملی هستش و شرکت قول داده چهارماهه تمومش کنه ، معرفی شدم :)

آقای دکتر که سرپرست پروژه س ، وقتی دید که رئیس کوچکترین برنامه شو با من چک میکنه و از من اوکی نهایی رو میخواد گفتش که از این به بعد تمام مسایل پروژه رو ایمیل میکنه تا نظرمو بهش بگم :)


دیروز ، حسابدار شرکت اومد دفتر رئیس و فرمهای حقوق پرسنل دفتر و چندتا از کارگرهای پروژه رو آورد که امضا بشه برای پرداخت.

اینقدر از انصاف رئیس خوشم اومد. کارگرها رو به اسم کوچیک میشناخت و یادش بود که کدومشون روزهای تعطیل اخیر رو به خاطر حیثیت شرکت ، سر کار موندن تا پروژه عقب نیفته :)

برای همشون پاداش نوشت و امضا کرد :)


اسم منم تو لیست پرسنل دفتر بود. اولین حقوق شرکت رو فردا دریافت میکنم. چون ماه قبلو با وجود اینکه قرارداد داشتیم اما آزمایشی رفتم که حجم کار و وضعیت محیط بیاد دستم. حس عجیبی دارم به اولین حقوق :|

همیشه دوست داشتم که یه مبلغ ثابت ماهانه داشته باشم. الان این مبلغ قابل توجه ثابت ماهانه رو دارم اما انگار یه جوریه!

حس "کارمند حقوق بگیر" رو دوست ندارم خب :/


امروز صبح رفتم دادخواست تامین دلیل دادم واسه یکی از پرونده های شرکت که مربوط به واردات خودرو از امارات هستش. کارهای مقدماتیش تموم شد و کارشناس رسمی بهم معرفی شد. باهاش تماس گرفتم و قرار گذاشتیم تو محل شرکت بیاد واسه بررسی قراردادها. بعد به رئیس زنگ زدم که فلان روز حتتتتتتتتتما باید اصفهان باشه و بیاد شرکت که در حضور خودش قراردادها به کارشناس تحویل بشه. میگه من اونروز هستم اما خودت هم حتتتتتتتتتتتما باید باشی :دییییی


واسه پرونده جدید شرکت باید برم نطنز :(((

اونم کی؟ نیمه دوم مرداد :@@@

البته با راننده و ماشین شرکت میرم اما آخرش میدونم که زیتون پخته میشم :دی



3. از طرف یک استاد تفسیر قرآن که سه ساله میشناسمش و خیلی بهش ارادت دارم ( از این باب که داره با شجاعت و صراحت ، زنگارها رو از چهره روشن کتاب آسمانی پاک میکنه :* ) دعوت شدم که صبح پنج شنبه برم سر کلاسش و درباره ارتباط آیات ابتدایی سوره مبارکه مجادله با طلاق عاطفی ، برای شاگرداش صحبت کنم. با کمال میل پذیرفتم :)


4. فردا صبح ، رنگین کمان :)




1. امیدوارم شبهای قدری که پشت سر گذاشتیم حال همه تونو خوش کرده باشه. امیدوارم امشب ، قدر واقعی خودتونو بفهمین و اندازه های روحی تونو بسنجین و ببینین دقیقا کجای هستی قرار گرفتین. امیدوارم کفه های ترازوتون میزون باشه :)


2. درباره مسافرت و روزهایی که گذشت ، سرفرصت مینویسم. دوباره شلوغم امروز :|


3. دیشب افطاری منزل دایی جان بودیم. چقققققدر دلم تنگ شده بود واسه حال و هوای خانواده....


4. خب دوباره برای سومین سال متوالی ، به مراسم احیا متفاوت منزل همکار مامانم دعوت شدم که  اینجا درباره ش نوشتم.

چه حس خوبیه که میفهمی مفید واقع شدی و تاثیرگزار :)


5. فردا صبح ، شرکت :)




سلام رفقا :*  3>

من برگشتم.

جاتون سبز بود.

کلی کار عقب افتاده دارم.

یکشنبه میام مینویسم.

سه روز آینده رو مشغول خونه زندگی خواهم بود :|

خوش باشین :)




1. خدایا شکرت :***


2. رنگین کمان صبح ، خیلی خوب بود اما بعدش یه مشاوره داشتم که خیییییلی بد ، حالمو گرفت... :(


3. بچه ها! من فردا میرم مسافرت و هفته آینده برمیگردم به امید خدا.

مواظب خودتون باشین. اگه دلتون تنگ شد ، یه شیشه زیتون بخرین و هی بخورین و هی بگین جای زیتون خالی :)))






1. خب... خدا روشکر ، مدت این تمرین تموم شد و من یه خرید تابستونی جانانه کردم :)

و البته دوباره قول دادم به خودم که تحت هیچ شرایطی همین لیست رو تا پایان آذر93 نخرم. میدونم که میتونم :)


2. دو تا از قضات با اخلاق دادگستری شهرمون ، قاضی نمونه کشور شدن :)

یکی از محاکم حقوقی و یکی هم از محاکم کیفری :)

من البته تو اون شعبه کیفری فقط یک وکالت در مطالعه پرونده داشتم و قاضی شو خیلی خوب نمیشناسم. ولی تو همین مختصر هم برخورد بدی ندیدم ازشون.  اما قاضی شعبه حقوقی ، واقعا این شایسته این عنوان هستش. مبارکش باشه :)


3. امروز کاملا بهم ثابت شد که اینکه هی رئیس شرکت مون مرتب به من میگه بهت اعتماد دارم و یه دنیا قبولت دارم و معتمد من هستی ، واقعا راست میگه طفلک :دیییی

تو پرونده جدید ، یک سری مدارک از وکیل سابق شرکت دیدم که معنیش فقط بی اعتمادی رئیس به اون همکارمون بود. رسیدهایی که ازش گرفته بودن و مدارک هویتش و کلی اوراق دیگه که تا حالا حتی یکی از اونها در مورد من ، مصداق نداشته. خوشحالم از این بابت و امیدوارم همیشه ، همه چیز ، همینطور اوکی پیش بره :)))


4. دیشب توی یکی از بخشهای خبری رسانه میلی عمو عزت ، یه پیرمرد نود ساله رو نشون داد که مجددا پدر شده بود و بیست سی تا بچه و نوه و نتیجه دورش نشسته بودن و این حاج آقای نود ساله هم با افتخار و غرور ، نوزاد چند روزه رو در بغل گرفته بود و افاضات میفرمود که رزقش از قبل اومده و اینها... اسم نوزاد رو گذاشته بودن "هانیه". یهو پیرمرد ، صورتشو با ریش و سیبیل چسبوند به صورت برگ گل اون طفل معصوم و بوسیدش و داد زد: هانیه! بیدار شو ooo-000

بله... و این است ماجرای ما...


5. فردا صبح ، دادگاه :)