روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد

تنها ، تویی تو که می تپی به نبض این رهایی

تو فارغ از وفور سایه هایی

بازآ که جز تو جهان من حقیقتی ندارد

تو می روی که ابر غم ببارد

به سمت ماندنت راهی نمیشوی چرا

گاهی ستاره هدیه کن به مشت پوچ شب ها

شمرده تر بگو با من حروف رفتنت

تا من بگیرم از دلت همه بهانه ها را

آشوبم آرامشم تویی

به هر ترانه ای سر می کشم تویی

بیا که بی تو من غم دو صد خزانم

بگذار بگویم که از سراب این و آن بریدم

من از عطش ترانه آفریدم...


پ.ن

در خزعبل بازار ترانه های امروزی ، گاهی به آهنگهایی میرسم که علاوه بر اینکه حرف دل من است و از این جهت بر گوشهایم و دلم ، خوب می نشیند اما مهمتر این که به شعور شنونده توهین نکرده و ارزش دارد که برایش هم پول و هم وقت بدهی.

آهنگ بالا جزو آلبوم "باران تویی" از "چارتار" ، نمونه همین آثار است.




1. فردا کارت کنکور میاد... لعنتی... :|


2. دارم اظهارنامه مالیاتی و سی دی معاملات فصلی رو تنظیم میکنم واسه پول زور :@


3. عصر پنج شنبه ، جلسه ماهیانه مرکز نور ، خییییلی خوب بود :)

یه کتاب جدید از مسئول مرکز ، امانت گرفتم به نام "با زندگی برقصیم" نوشته "سوزان جفرز" و ترجمه "مهدی قرچه داغی".

دیروز تقریبا نصف کتابو خوندم و نتیجه ش این شد که میرم اون میز و نیمکت چوب روس چهارنفره رو میخرمش :)))


4. در جریان دل آرام و قلب مطمئن و روح شاد و ضمیر امیدوار دختر من که هستین؟!

نه انگار که پنج روز دیگه ، کنکور داره. داشتم می اومدم دفتر ، میگه مامان جونم شب داری میای شام خوشمزه و تنقلات سفارشی یادت نره هاااا ، میخوایم بشینیم کمدی ایران - آرژانتین ببینیم و بخندیم =))


5. فردا صبح ، شرکت :)




1. رنگین کمان صبح امروز بسیار خوب بود. این نظر من نیست. بازخورد تک تک خانمها بعد از کارگاه ، اینو نشون میداد :)


2. یه میز و نیمکت دیدم با چوب روس :)

چهارنفره و خوشگل و جمع و جور :)

نمیدونم اینو بخرم یا دوتا صندلی واسه پشت اوپن؟

اگه صندلی اوپن بخرم ، فقط دوتا میخرم.

اما این میز و نیمکت چهارنفره س.

واسه دوست جونم و شوهرش که دارن روزها رو میشمرن که من برم خونه فسقلانی تا همش بیان پیشمون ، جا داره :)

نمیتونم تصمیم بگیرم :|


3. بلاخره آقای بسیار بدقول نصاب کفپوشها ، امروز اومد و کفپوشهای پله ها رو چسبوند و پله ها از لختی دراومدن و آبرومند شدن :دی


4. فردا عصر ، جلسه ماهیانه مرکز نور :)




1. واسه دوهفته بعد از کنکور ، یه تور یک هفته ای رزرو کردم و بلیطش امروز اوکی شد. یعنی فقط دارم دقیقه ها رو با همه وجودم میشمارم :"(


2. امروز دختر عمو جان (پزشک مخصوص زیتون :دی) میگه : خط اخمت عمیق شده ، بیا حتما برات بوتاکس بزنم.

میگم : یعنی پیر شدم دیگه؟ وقت بوتاکسه؟ :(

میگه : ربطی به سن نداره که! استایلت جدی و اخموئه!

میگم : الان اومدی درستش کنی ، بدترش کردی که! من ترجیح میدم واقعیتو بپذیرم تا اینکه برچسب بخورم. سنو که نمیشه منکر شد. اما خداوکیلی من اخموئم؟

میگه : نیستی؟!

میگم : کی بیام بوتاکس؟ :|


3. فردا صبح ، کارگاه رنگین کمان :)

لازم به تذکره که رنگین کمان بر خلاف پاتوق که ویژه خانمها بود ، یک کارگاه مختلطه و آقایون هم میتونن شرکت کنن :)





1. دیروز صبح رفته بودم شرکت :)

رئیس میخواست درباره تنظیم یه وکالتنامه برای ثبت یک شرکت جدید و همینطور تنظیم یه قرارداد برای پیش فروش یک سری املاک مربوط به شرکت صحبت کنه.

حدود دو ساعت حرف زدیم و تصمیمهای لازمو گرفتیم :)

یه کافی خوردیم و رئیس گفت پاشو برو برس به کار و زندگیت.

گفتم یعنی برم از شرکت؟

گفت میخوای بمونی؟

نمیخواستم بمونم. جالب بود برام. قرارداد من با شرکت هر هفته یک روز کاری شرکته. یعنی از 8:30 تا 4:30.

اما هروقت که میرم اونجا به محض اینکه کارای واجب حضوری تموم میشه ، به من میگه پاشو برو برس به کار و زندگیت :)

و بعد هرکار دیگه ای پیش بیاد ، تلفنی حل و فصل میشه :)


منشی شرکت ، یه دختر جوون ارمنی هستش. بسیار کارآمد و مسلط . دوستش دارم :)


رئیس ، یه مدیر مالی معتمد و محرم میخواد واسه دفتر اصفهان.

دیروز بهم گفت من میدونم که میتونم به تو اعتماد کنم. واسه من یه مدیر مالی مث خودت پیدا کن!

منم بی رودربایستی بهش گفتم من جرات این کارو ندارم. مدیر مالی ، پست بسیار مهمیه واسه شرکت شما که رقم حساباش میلیاردی و میلیون دلاریه. کیو بیارم اینجا که شرمنده نشم؟ :/


2. فیشهای صندوق حمایت کانون وکلا رسید دستم. امان از پول زور :@@@


3. وقتی تو زندگی مشترک ، رقابت جای رفاقتو بگیره ، اوضاع آزاردهنده ای پیش میاد.

خانمه اومده مشاوره ، اونوقت از اعماق وجودش حرص میخوره که شوهرش داره روز به روز پیشرفت میکنه!!!

میگه انگار هر روز بیشتر و بیشتر دارم تحقیر میشم!!!

میگه لجم گرفته که اینقدر شوهرم کارش خوبه!!!

کارت مرکز مشاوره رو دادم دستش و گفتم حتما واسه خودتون از روانشناس و اگه لازم بود از روانپزشک ، وقت فوری بگیرین :/



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.


1. صبح پنج شنبه ، یه دادگاه بد داشتم. فقط استرس کشیدم. خوبه که موکلم نبود وگرنه دیوونه میشد طفلک :"(


2. صبح پنج شنبه ، اولین ذره بین رسمی در سال 93 برگزار شد :)

(مرسی از کاکتوس جونم و مامان خانومش که اومدن :***)


3. پنج شنبه شب ، با دخترم رفتیم خیابون گردی :)

اصلا حال روبراهی نداشتم اما دخترم ، عاشق شلوغی های شاده. دوست داشت بره بیرون و بگرده و غذا بخوریم و بخندیم و یادمون بره که کنکور داریم و... :دی

منم حال بدمو گذاشتم تو کمد و درشو بستم و زدیم به خیابون :)

گشتیم و شام خوردیم و واسه خونه خرید کردیم و برگشتیم :)


4. دوستان خوبی که تا حالا زحمت میکشیدین و سوپرایزی می اومدین دفتر من و خوشحالم میکردین ، لطفا از این به بعد با هماهنگی قبلی تشریف بیارین چون حجم کارهای شرکت بالاست و ممکنه نتونم همون روز ، درست و درمون براتون وقت بذارم. بسیار ممنونم :)


5. پست بعدی ، یه پست خانمانه س. رمزو میفرستم واسه رفقا :*

(اگه به دستتون نرسید ، خبرم بدین.)





1. اینجا رو یادتونه؟ چقدر همه دعوام کردن :(

کاملا هم حق داشتن :(

امروز رفتم از هولم ، یک هفته زودتر بیمه ش کردم. خیالم راحت شد :)

به کارمند دفتر بیمه میگم چرا اینقدر نرخش گرونه؟

میگه: شما وکلا دیه رو میبرین بالا ، ما هم اجبارا بیمه رو زیاد میکنیم!

من: ما دیه رو میبریم بالاااااا؟؟؟!!! ماااااااااا؟؟؟!!!

اون: پس کی میبره؟!

من: حق با شماست. من معذرت میخوام!


2. امروز اولین کارگاه رنگین کمان (ورژن جدید پاتوق :دی) برگزار شد :)


3. سه چهار روز دیگه تولد یه دوست بسیار خاصه. اهل عطر و لباس نیست. هرچی کتابه خونده. نمیدونم چی براش بخرم :|


4. فردا صبح اول دادگاه و بعد ذره بین :)


5. همچنان مرا در پست قبلی یاری کنید لطفا :)





1. از دوستان خاموش و روشن متخصص در امر گوشی موبایل ، خواهش میکنم یه گوشی دوسیم کارت همزمان فعال که هم خوب باشه و هم قیمتش مناسب باشه ، به من معرفی کنن لطفا.

ممنونم :)


2. از دوستان خاموش و روشن متخصص در امر اتوموبیل ، خواهش میکنم به من یه مشاوره بدن که بتونم یه ماشین جمع و جور حدود بیست میلیون انتخاب کنم.

مرسی :)


3. بازم متشکرم :))




1. مدارک شرکتو جزء به جزء و کلمه به کلمه خوندم و بررسی کردم :)

قانون تجارتو بارها تو مبحث شرکتها دوره کردم و کلی کیف نموییدم :دی

چهارشنبه و پنج شنبه کلا به امور شرکت گذشت.


2. دیروز واسه انتقال بعضی از وسایلم به خونه فسقلانی ، رفتم همونجایی که وسیله هام بودن که برشون دارم و ببرمشون.

خیلی حالم گرفته بود. کلی به خودم غر زدم واسه انتخاب غروب جمعه برای این کار انرژی سوز :(

گریه هم کردم. اصلا به خودم فشار نیاوردم و خودمو کنترل نکردم. گذاشتم اشکها تا جایی که دلشون میخواد بریزن بیرون. میدونستم که باید گریه کنم. میدونم که بازم باید گریه کنم. من به یک سوگواری عمیق و ممتد احتیاج دارم تا مرگ رابطه رو باور کنم. اگه باور نکنم تبعات بدتری خواهد داشت. از این به بعد هروقت لازم باشه گریه میکنم تا دلم خالی بشه. مطمئنم تو اون لحظاتی که حالم بده و اشک میریزم خدا داره بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه و میگه: همه چیز روبراه میشه زیتون جون :***


3. از چهارشنبه همین هفته ، کارگاه پاتوق با شکل و شمایل ظاهری و باطنی جدید شروع میشه :)

مدیر فرهنگسرا ازم خواست که یه اسم تازه واسه کارگاه ، انتخاب کنم. فکر کردم و چندتا اسم قشنگ بهشون پیشنهاد دادم. قرار شد انتخاب نهایی اسم از بین اون چندتا با ایشون باشه :)


4. فردا صبح تا ظهر ، دادگاه :)




1. کار کردن در کنار آقای رئیس ، به یقین منو وادار به مطالعه و مطالعه و مطالعه و تحقیق و تحقیق و تحقیق خواهد کرد :)

امروز بعد از انجام امور اداری اولین پرونده شرکت و ثبت دادخواستهای مربوط ، حدود دوساعتی تو دفتر رئیس بودم.

نمیدونم چرا اینهمه به من اعتماد کرده!

کلی از حرفهای تل انبار شده روی دلشو برام گفت. منم با حوصله همشو گوش کردم. رئیس داره سیستم شرکت هاشو تصفیه میکنه. میخواد همه پرسنل واحدهای شاهرگیش ، محرم و معتمد باشن. خیانت زیاد دیده از شبه رفقا. واسه همین میخواد از این به بعد با حواس جمع ، نیروهاشو انتخاب کنه :)

امروز یک زونکن پر و پیمون از مدارک شعبه اصفهانو بهم داد که بررسی کنم و راه حلی واسه یه طرح که تو ذهنشه پیدا کنم.

گفتم حاج آقا ( اصن وقتی بهش میگم "حاج آقا" خنده م میگیره :دییییی ) من قول نمیدم که از پسش بربیام. تلاش خودمو میکنم اما آدم الکی تعهد بده نیستم. نمیخوام بعدا شرمنده خودم و شما بشم.

میدونین چی بهم گفت؟

گفت چرا اینقدر خودتو دست کم میگیری؟ مگه تو خلیفه خدا روی زمین نیستی؟ هرکاری که خدا میتونه انجام بده ، لابد میدونسته که تو هم میتونی انجام بدی که گفته خلیفه ش باشی!

آقا از صبح تا حالا تو کف این حرفش موندم... اصن یادم که میاد مور مور میشه تنم... قبلا هم بارها به تواناییهای بالقوه ذاتی انسانی در وجود خودم فکر کرده بودم اما شنیدن این حرف با اون قوتی که ناشی از ایمان قلبی رئیس بود از زبون اون که ظاهرش ابدا مذهبی نیس یه مزه شیرین دیگه ای داشت :)

رئیس ، سیگار مارک میکشه. انگشتر الماس دستشه. ریش نداره. اما با اعتقاد کامل میگه اگه جایی واسه ارتباط با خدا تو زندگیش نباشه حتما ضرر میکنه :)


2. اینقده این کنکوری ما باحال و با صفاست که نگووووو...

فقط منتظر بود دبیرستان تموم بشه تا ترتیب ابروهای مبارکو بده :دییییییییی

یعنی دیسیپلین مدرسه اینهمه بهش فشار آورده بود که کلا برنامه مهمش  برای بعد از تعطیلی ، خلاصی از دست دو ردیف موی ابرو بود =))


3. تموم سه روز تعطیلی پیش رو باید صرف کنکاش تو مدارک شرکت بشه. امیدوارم که تخصص خودمو به شایستگی ، عرضه کنم. امیدوارم که از عهده این مسئولیت بزرگ به خوبی بربیام. امیدوارم که تو کمکم کنی خداجونم :***




1. یه مبلغ قابل توجهی رو به یه حساب جابجا ، واریز کردم. یه حساب دولتی جابجا. خیلی از دست خودم عصبانی هستم. ضمنا از دست آدمهای بی ارزشی عصبانی هستم که وقتی فهمیدن باید مقدمات برگشت این پولو به من فراهم کنن رفتارهای عجیب و غریبی ازشون سر زد که انگار باید ارثیه پدرشونو به من بدن!

خدایا این مملکت اسلامی رو از دست این آدمها نجات بده لطفا.


2. کارنامه مونو گرفتیم. دبیرستان رسما تموم شد. فقط مونده کنکــــــــــــــــور :@


3. یه چیزی رو درباره شرکت یادم رفت بگم. موکل سابقم (معرف من به شرکت) همیشه وقتی میخواد درباره رئیس صحبت کنه میگه: "حاجی" نظرش اینه یا "حاجی" اینطور خواسته یا "حاجی" این برنامه رو داده.

خلاصه من فکر میکردم با یه "حاجی" طرفم =))


دفعه اول که رفتم شرکت ، واقعا منتظر ملاقات با یه "حاجی" بودم!

تنها چیزی که تو سرتاپای رئیسمون وجود نداره حاجی بازیه :)))

خداروشکر که رفتار ایشون تا حالاش فوق العاده بوده. تا ببینیم چی میشه :پی


دیشب  زنگ زده میگه فردا بعدازظهر ساعت 2:30 جلسه داریم برای عقد قرارداد با فلان جا. باید حتما بیای قراردادمونو تایید کنی تا امضاش کنم.

میگم حاج آقا (از بس همه بهش گفتن حاجی و حاج آقا ، منم تاثیر گرفتم :دییییی) رحم کنین آخه. من 2:30 نمیتونم بیام. من که لکسوس ندارم بابا :/

میخنده و میگه خب قراردادو برات ایمیل میکنم. بخون و خبرشو بده.

خوشحالم از اعتمادش و امیدوارم پیشنهاد کار تو این شرکت ، یه سوپرایز طلایی از طرف خدا باشه ، نه یه دام سیاه از طرف شیطونک.

خدایا منو محکممممم بغل کن. من فقط تو رو دارم :***




1. دوشنبه ، اجاق گاز و یخچال فریزر مو تحویل گرفتم :)


2. دیروز عصر ، چه طوفانی شد یییهووو ooo-000

کلا خیابون با آب و گل و برگ درخت و شاخه شکسته فرش شده بود. اما بارون باحالی بود :)


3. امتحانامون تموم شد و کمتر از یک ماه دیگه کنکوره :|||


4. امروز تو پاتوق با مدیر فرهنگسرا ، واسه کارگاه ذره بین هفته آینده و سری جدید پاتوق ، برنامه ریزی کردیم :)


5. یه اتفاق خاص برام افتاده. یه اتفاق خاص خاص. نمیتونم با دل قرص بگم که اتفاق خوبیه. واسه همین میگم اتفاق خاصیه! چون همونقدر که از خوب بودنش مطمئن نیستم ، از خاص بودنش مطمئنم.

از این قرار که من دو سال قبل یه پرونده داشتم که موکلم ، مترجم یه شرکت بودش.


ایشون در جریان پرونده ش از کار من خیلی راضی بود و کم کم رابطه کاری ، فراتر رفت و دوست شدیم.

دوشنبه بهم زنگ زد و گفت که شرکت ، یه وکیل معتمد کاربلد میخواد و من تو رو به رئیس معرفی کردم :)


من البته سابقه کار شرکتی ندارم و خیییییییییییلی دوست دارم که این سطحو تجربه کنم.

دوستم گفت که اگه مایلی همین امروز باید بری واسه ملاقات اولیه و توافقات ابتدایی.


خب... طبیعتا من یه اطلاعاتی درباره فعالیت شرکت و آقای رئیس و اخلاقش و سابقه ش از دوستم گرفتم که همش فقط و فقط ، تعریف و تمجید و تحسین بود و گاهی من احساس میکردم داره میره تو فاز مبالغه و اغراق. چه درباره محاسن رئیس و چه درباره کلاس شرکت.


خلاصه... دوشنبه رفتم که محیط شرکت و آقای رئیس رو حضورا ببینم.

هرچند آدرس داشتم اما اون آدرس صرفا اسم خیابون و ساختمون بود که من تا حالا شخصا داخلش نرفته بودم و فقط اسامی به گوشم خورده بودن.

واسه همین وقتی ساختمونو دیدم کلا هنگ کردم :/

یکی از معروفترین ساختمانهای اصفهان.


زنگ واحد مربوط رو زدم و خودمو به منشی معرفی کردم. در نرده ای باز شد و از فضای باز گذشتم و وارد لابی شدم.

ساختمون آروم و معطر و زیبا :)

با آسانسور رفتم تا طبقه ای که دفتر شرکت اونجا بود.

از اونجا به بعد ، فقط تلاش میکردم که به خودم مسلط باشم و لبخند بزنم که پرسنل متوجه نشن که خانم وکیلو جو گرفته :دییییی


چند دقیقه نشستم تا تلفن رئیس تموم بشه.

با راهنمایی منشی وارد دفتر رئیس شدم. 

دفتر؟؟؟!!! دفتر نبود که! یه آپارتمان مبله مجهز بسیار شیک بود.

اعتراف میکنم که شبیهشو فقط توی فیلمها دیده بودم.

حتی دفتر آقای دکتر ش... که به گفته همه همکارا از زیباترین دفاتر حقوقیه ، در مقایسه با دفتر ایشون به چشم نمی اومد.


در همون چند دقیقه اول گفتگو با آقای رئیس ، متوجه شدم که دوستم اغراق و مبالغه نمی کرده.

یک شرکت مولتی میلیاردر که شعب متعدد در ایران و چند نقطه دنیا داره.

رفتار رئیس هم محترمانه و دوستانه بود.


متوجه شدم که دوتا از همکارام که درجه دکترا دارن وکیل ثابت شرکتن که بین شعب در رفت و آمد هستن و آقای رئیس الان وکیلی میخواد که هفته ای یک روز در دفتر اصفهان مستقر باشه.

بعد از صحبتهای ایشون و سئوالای من ، وقت گرفتم واسه فکر کردن و سبک سنگین کردن.

تموم اوقات دیروز به تفکر و توزین گذشت :دیییی


صبح امروز به یکی از اساتیدمون که ید طولا در امور شرکتها داره زنگ زدم و یه مشورت مفید ازشون گرفتم و نهایتا قبل از ظهر با رئیس شرکت تماس گرفتم و اوکی دادم :)

قرار شد در اولین فرصت برای تنظیم قرارداد برم.

یکساعت بعدش رئیس زنگ زده میگه پاشو بیا سر کارت =))

میگم جناب الان که ظهره!

میگه من کارم لنگه. زود بیا و برگرد!

بابا خب در نظر داشته باش که فاصله من با شرکت یکساعت رانندگیه :@@@


دیگه دیدم جای کل کل نیس. سرم درد میکرد. حوصله رانندگی تو هوای داغ نداشتم. زنگ زدم آژانس و یکساعت بعد ، تو دفتر شیک رئیس ، اولین پرونده بابرکت شرکت به زیتون محول شد و برای یک حقوق ثابت ماهیانه هم قرارداد بستیم :)

با همه این احوال ، نمیتونم بگم که اتفاق خوبیه اما به جرات میتونم بگم که اتفاق بسیار خاصیه :)))


خدایا هوامو مثل همیشه داشته باش و شکرت و قربونت بشم :***





1. امروز صبح رفتم واسه خرید یخچال فریزر و اجاق گاز :)

انتخاب کردم و بیعانه دادم و با فروشنده قرار گذاشتیم واسه تحویلش :)

ماکروفر هم دیدم دو مدل و  الان میخوام سرچ کنم که کدومش بهتره :)


2. آشپزخونه جدیدم اینقده نور خوبی داره که جون میده واسه زندگی گلهای قشنگم و البته خودمون :)

کاغذ دیوارهای آشپزخونه ، یه طیف از رنگهای خاکستری و صورتی و مسی هستش به صورت راه راه عمودی. رنگ کابینتها و کمد دیواری رو ، زمینه خاکستری کردم  با مولتی کالر مسی. پرده آشپزخونه هم یه کرکره 16 میلیمتری خیلی ظریف زدم که مسی روشنه. نور خیابون که از پنجره میزنه داخل ، یه رنگ بسیار زیبا میده که واقعا دوستش دارم :*

از آیتم های مسی دیگه هم تو چیدمان آشپزخونه ، استفاده خواهم کرد :)


3. زونا ، بیماری بسیااااااااار دردناک و دلخراشی هستش که امیدوارم هیچکس بهش مبتلا نشه :"(





1. صبح پنج شنبه ، چندتا کار عقب مونده و دو سه تا کار بانکی داشتم که انجام شد و خیالم راحت شد از بابتش :)


2. کار کفپوشهای داخل خونه فسقلانی که تموم شده و دیگه پنج شنبه رفتم فاکتور مبلها رو گرفتم و تصفیه کردم و بعدشم رفتم خونه تا مبلها رو بیارن که آوردن و چیدنشون و بسی دوستشان میدارم :)

کفپوشها هم بی عیب و نقص و تمیز ، نصب شده بودن اما آقاهه هر چی آشغال و پرتی و کارتن بود همونطوری ریخته بود و رفته بود :@@@

منم دست نزدم تا واسه پله ها که اومد بهش بگم جمعشون کنه :)))


3. صبح جمعه کلا به آشپزی گذشت :)

یییهووو تصمیم گرفتم که برای اولین بار در عمرم ، "کبه" درست کنم.

با اینکه تجربه اول بودش اما  خوشمزه و با کیفیت شد ولی آقا چشمتون روز بد نبینه که پس از پایان مراحل پخت ، تمام اجداد مرحومم رو زیارت کردم :دییییی

اما به امتحانش می ارزید :)


4. غروب جمعه از فرصت غیبت دخترم استفاده کردم و رفتم یه باغ گلخونه بسیار زیبا و متنوع که تولید کننده انواع کاکتوس و گلها و درختچه های زینتی هستش و دوتا سبد از انواع کاکتوس خریدم به قیمت بسیار عالی :)

یه دونه هم "اریکا" خریدم که خیلی نازه :*

یه بار دیگه هم باید برم و گیاهان مخصوص تراریوم ازش بخرم چون دیدم که چیزای مناسبی داشت :)


5. اون حاج آقایی که از اون مرکز مذهبی تماس گرفته بود واسه کلاس حقوق خانواده رو دیدمش. اصن حاج آقا نبود! خوشبختانه بسیار آدم معقول و نرمالی بود و درباره چهارچوب کلاس به توافق رسیدیم و قرار شد که خبر از بابت تعداد جلسات با ایشون باشه و تعیین روز و ساعتش با من :)


پ.ن

ممد! خوبه که نیستی و خیلی چیزا رو نمی بینی...