روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد

1. یادگرفتن چیزای جدید ، لذت عجیبی داره :)


2. دوره کارگاه رنگین کمان تموم شد. از هفته آینده ، یک کارگاه متفاوت تر و رسمی تر خواهم داشت. ثبت نامش آغاز شده. علاقمندان بشتابند :)


3. یک برنامه ریزی مرتب نمایش و نقد فیلم داریم تو فرهنگسرا. من یکی از مدعوین ویژه هستم. فردا صبح یکی از شاهکارهای سینما رو خواهیم دید و درموردش صحبت خواهیم کرد :)


4. آرامش این روزهامو با هیچی عوض نمی کنم مگر با آرامش بیشتر :)


5. پیاده روی روزانه ، فوق العاده س. مسیر عالیه و هوا عالیه و من سالمم و امیدوارم بتونم هر روز بلا استثنا برم :)


6. گاهی وقتها افرادی رو میبینم که از حداقلهای شعور ، بی بهره هستند. این طفلکیها وقتی شصت سالشون هم بشه پیرمردها و پیرزنهای بیشعوری خواهند بود. با تو هستم اخوی. میدونم میخونی. اگه دلت میخواد زودتر یه فکری به حال خودت بکن. داری پیر میشی ها :/


7. ...این جهان ، با تو خوش است و آن جهان ، با تو خوش است / این جهان ، بی من مباش و آن جهان بی من مرو...





1. نمایشگاه کتابو با دوستان مجازی که بعدا حقیقی شدند برنامه ریزی کردیم. با دخترم (زیتونکم) و کاکتوس عزیزم (فاطمه) و باران جان (فائزه) و نادیا جان که دوست  صمیمی زیتونکه. سفر کوتاه بسیار مفرح و لذت بخشی بود. در ساعاتی از این گشت و گذار علی عزیز از رفقای انجمن زنان و الهه گلم دوست دیگه زیتونک هم با ما بودند. صبح تا غروب در نمایشگاه کتاب چرخیدیم و چرخیدیم و چرخیدیم... خریدیم و خوردیم و خندیدیم... غروب رفتیم بوستان افرا که روبروی درب سوم خروجی نمایشگاه بود و خستگی مونو با نم خنک چمنها در کردیم. بازم هی خوردیم و خندیدیم... بعد رفتیم پل طبیعت. ای ول به خانم مهندس لیلا عراقچیان. دختر جوان ایرانی که طراح این سازه زیباست. چقققدر کنار دوستان خوش گذشت. انقدر خوش گذشت که همونجا برنامه ریزی کردیم که تموم اماکن تفریحی و دیدنی تهرانو لیست کنیم و هر چند وقت یکبار یک تور یکروزه بریم و برگردیم. تنها ایرادی که میتونم به این تور بگیرم اینه که چون دستمون بابت خرید کتاب سنگین بود زیاد خسته شدیم و من نتونستم طبق برنامه ریزی خودم از امروز صبح برم پیاده روی! صبح که بیدار شدم دیدم ساق پاهام هنوز درد میکنه. امااااااا فردا حتتتتتما پیاده روی رو شروع میکنم :)))


2. امروز به جفت جان گفتم این کتابها رو نمیرسیم تا نمایشگاه سال بعد تموم کنیم. با همون لحن مصمم همیشگیش گفت : باید بتونیم.

بنابراین از اونجایی که "باید بتونیم" ، میخوام تغییراتی تو برنامه های روزانه م بدم. یعنی باید بشینم خیییییلی دقیق مختصاتشو بچینم و متعهد به اعمال اون برنامه دقیق باشم. چه خوب. چه عالی :)))


3. اخبار بسیار بسیار بسیار ناخوشایندی از دوستان تحصیلکرده به گوشم میرسه. روشنفکرنماهای از دست در رفته افسار گسیخته! حقیقتا افسار گسیخته. رفتارهای حقیرشون هیچ توجیهی نداره. هیچ توجیهی. کاش انصاف و وجدان جایی کوچک بین روابط پیدا میکرد. جایی هرچند کوچک :/


4. کارگاه چهارشنبه شب بسیار خوب پیش رفت و بسیار بهتر هم میشه. دلم میخواد تو کارگاه ، خیلی شسته رفته و خیلی پوست کنده حرف بزنم. اما هی به خودم نهیب میزنم که صبر کن ، صبر کن ، قدم به قدم! باشه. صبر میکنم. صبر میکنم. قدم به قدم :)))


5. فردا صبح پیاده روی :) و بعدش کتاب :)






1. دیدین بعضی دانش آموزا مثلا میخوان بگن ما خرخونی نکردیم و ذاتا باهوشیم و ژن مون اصل استعداده ، صبح روز امتحان با چشمهای پف سرخ از بیخوابی شب قبل که ناشی از جویدن کتابه ، میان مدرسه و میگن: وااااا؟ مگه امروز امتحان داریم؟ من که نمیدونستم و هیچی نخوندم... بعدم بیست میگیرن الکی مثلا خیییییلی نابغه ن.

حالا حکایت شبیه رفتار بعضی همکارهای ماست!

یهو عجله ای میان دادگاه و هول هولکی میگن: واااای من اصن حواسم نبوده که امروز دادگاه دارم. حالا خدا کنه گیر نیفتم!

بعد از جلسه هم میان بیرون و سرافراز میگن: عجب دفاع توووپی کردم!

یکی هم نیست بهشون بگه عزیز من ، رفتار حرفه ای این نیست. درست شو اگه صلاح میدونی :/


2. یه موکل دارم که زنش حالمو به هم میزنه. یعنی اصن حاااااالمو به هم میزنه. جوری با این بیچاره رفتار میکنه که این مرد دربدر احساس حجر و سفه میکنه. جوری اعتماد به نفس این بدبختو له کرده که بین هردوتا جمله ش میگه: خانم وکیل شما خانم مو توجیه کن لطفا! دیروز با زنش کل افتادم. از اتاقم بیرونش کردم. طفلک موکلم ترسیده بود. نمیدونم بعد از دیشب ، الان حالش خوبه؟!


3. یه برنامه پیاده روی واسه خودم در نظر دارم. از هفته آینده تصمیم دارم روزی یکساعت راه برم. سابقه این تجربه عالی رو دارم. الانم نزدیک خونه یه فضای خوب برای پیاده روی هست. ضمنا ا.ب راکتمو از مخفیگاهش بیرون آوردم و میخوام روزانه چند دقیقه ازش استفاده کنم :)


4. فردا صبح ، دادگاه و فرداشب ، سومین جلسه کارگاه جدید و پنج شنبه و جمعه ، نمایشگاه کتاب تهران :)





1. روزگار بر وفق مراد است. با جفت جان کتاب میخوانیم و لذت میبریم. بحث میکنیم و به مکاشفات خوبی میرسیم. هم تفاهم داریم و هم تضاد و این بینظیر است :)


2. جلسه دوم کارگاه جدید جالب بود. تضارب آرا با نسل قدیم. و تاسف از این بابت که برخی مادران ، الگوی شایسته ای برای دختران نیستند. این دسته از مادران ، پایه گذار نسل بسیار چیپ و سستی خواهند بود که بشخصه براشون متاسفم! :/


3. جمعه به پایکوبی شادمانه در جشن عقد دخترخاله جان دردانه عزیزم گذشت  و دیروز به مهمانی. برای همه آرزوی لحظات خوش دارم :)


4. فردا صبح ، دادگاه :)


5. به یزدان که گر ما خرد داشتیم / کجا این سرانجام بد داشتیم...






1. دیشب روی یک پاراگراف از کتاب جدیدی که با جفت جان انتخاب کردیم ، قفل شدم. ده بار خوندمش. شایدم بیشتر. هضم نمیشد. برای جفت جان نوشتم که خوندن این کتاب خیلی قدرت میخواد. نوشت تو میتونی. همین دوکلمه کافی بود. گرم شدم. قهوه غلیظی زدم و همایون خان شجریان پلی کردم و دوباره به پاراگراف نزدیک شدم. یکبار دیگه کلمه به کلمه خوندمش و کتابو بستم و چشمامو هم ایضا. کل مفهومشو خیلی واضح دریافتم. همراه با تصویر نیچه که جلوی چشمم سبیلشو تاب میداد :)


2. از سماجت خودم لذت میبرم. بعد از چهارسال مبارزه برای آگاهی دادن به دیگران و صرف وقت و هزینه و انرژی و برگزاری کارگاههای مستمر و خالی نکردن سنگر و باز خوردهای مثبتی که ازشرکت کننده های کارگاهها میگرفتم (علاوه بر کارشکنی های عده ای که حضور من منافع حقیرشونو به خطر انداخته بود) حالا پاداشمو دریافت کردم. از طرف دومین مرکز بزرگ مذهبی شهر دعوت به همکاری برای برگزاری کارگاه شدم. فکر کنید! یک مرکز مذهبی معتبر دیگه. بسیار هم عااااالی. یک جبهه جدید برای مبارزه با جهل. یک تیم دوستانه تشکیل دادیم متشکل از بچه های حقوقی و جامعه شناسی. کار کردیم و مطالعه کردیم و اتاق فکر گذاشتیم و گروه مجازیشو ساختیم و تقسیم وظیفه شد و نهایتا هفته گذشته اولین جلسه برگزار شد که شبیه یک دورهمی دوستانه بود و امشب دومین جلسه خواهد بود. فعلا هر هفته برقرار هستیم :)


3. کوه ها با همند و تنهایند / همچو ما با همان تنهایان...






1. معتقدم انسان صرفا به جهت عقلش ، ارزش و اعتبار داره.

هروقت با احساساتم بدون همراهی عقل و منطقم تصمیم گرفتم متضرر شدم.

تو این مقطع حساس از زندگیم که دارم روابط مو کاملا گزینشی هدایت میکنم و پیش میبرم ، به راحتی قید بعضی معاشرتهای احساسی رو میزنم و اینقدر قوی عمل میکنم که خودم از خودم درشگفت می مونم. گویا عقلم تقویت شده! مسلما ترک بعضی از دوستها و دوستیها تا مدتی قلب آدمو جریحه دار میکنه اما وقتی به عزت نفست و شایستگیات فکر میکنی می بینی که واقعا ارزش نداره بخوای روزهای گرانقدرتو خرج توجیه و تفسیر اشتباهات دیگران هرچند که عزیز باشند بکنی. خلاصه همچنان مصرانه بر قانون غیرقابل تغییر زیتونی " با من یا به شیوه من دوست باش یا اصلا نباش " پافشاری و تاکید دارم. بعععله.


2. ساشا رو از دست دادم. هیچی درباره ش نگید لطفا. ممنونم :"(


3. خداوند هدیه بینظیری به من عطا کرده. یک جفت فکری.

مدتی پیش در گروهی از انجمنهای تلگرام که اعضاش همگی از دانش آموختگان و فرهیختگان هستند ، بر سر موضوعی مباحثه میکردیم. دوستی (که الان دیگه اسمش از لیست دوستان محترمم خط خورده) با طریقه بحث و استدلالش ، عیوب شخصیتی مستتر زیادی رو در خودش برای من و دیگران آشکار کرد. تا مرد سخن نگفته باشد... این ماجرا باعث آشنایی من با جفت فکری شد.

ساعتهای بسیار دلپذیری با هم داریم. یک برنامه منظم مطالعه چیدیم و کتابهایی هم در نظر گرفتیم که بخونیم و درباره ش حرف بزنیم. در کنار هم ، رشد و پیشرفت خواهیم داشت. اولین کتاب رو خوندیم. وقتی نیچه گریست اثر اروین دی یالوم با ترجمه سپیده حبیب. چققققدر با خوندنش حالم خوب شد. نقدهایی هم البته دارم اما درسهای زیادی هم گرفتم. کتاب بعدی رو امشب با جفت لایقم اوکی میکنیم :)


4. فردا صبح ، دادگاه :)




بنام یک دانه خدای مهربانم که هرگز خلف وعده نکرده و بسیاااااااااااااااار یاره :****


کرکره رو بدیم بالا. یا الله :)


سلام دوستان عزیز و نازنینم. خواننده های خاموش و روشن. 

چه خبرها؟ از ته دلم امیدوارم و دعا میکنم که تک تک شما تندرست و شاد و راضی باشید و بهترین روزهای زندگی تونو امسال تجربه کنید.


1. خبر خوب من ، ترخیص بیمار عزیزمون از بیمارستان و انتقال ایشون به منزل هست هرچند با شرایط بسیار دشوار و تنفس به کمک کپسول و پمپ اکسیژن و ساکشن مرتب و تغذیه لوله ای اما خوشحالم که دیگه از فضای غم انگیز بیمارستان جدا شدیم و باهمه وجودم از خداوند برای همه بیماران ، طلب شفای خیر میکنم. آآآآمین...


2. تو اون بدو بدوها و شلوغیهای قبل از عید و اونهمه دغدغه ریز و درشت ، همین کم بود که یه ابلاغ به دستم برسه که خانوم زیتون خانوم ، شما وکیل تسخیری یه متهم مواد مخدر شدی.... های های های... عجب کابوسی بود این پرونده... یعنی حقیقتا همینو کم داشتم که مجموعه دپرشنم تکمیل بشه... رفتم پرونده شو خوندم و بنظرم رسید که هییییییچ کاری از دستم برنمیاد. اقرار صریحش برای نگهداری و توزیع و مصرف و مقدار و نوع مواد مکشوفه در منزلش ، امیدمو برای هر دفاع موثری ناامید کرد اما آی مقاله خوندم ، آی کتاب زیر و رو کردم ، آی مشورت کردم و در نهایت باهمه توانم یک لایحه یک صفحه ای تنظیم کردم برای روز جلسه... رفقایی که تو اینستاگرام همراهم هستن ، فضای تلخ اون دادگاهو دیدن... بحث من الان رد یا تایید اعدام نیست. اصلا انرژی واسه چالش ندارم. صرفا اومدم بگم که تمام تلاشم و تمام سوادمو هزینه کردم تا اون لایحه یک صفحه ای در عین یاس اینقدر تاثیرگذار از آب دراومد که موکلم به جای اعدام ، ابد خورد... حرف دیگه ای هم ندارم درباره ش بگم...


3. دوران هجر را گذراندیم و زنده ایم / ما را به سخت جانی خود ، این گمان نبود...





سلام دوستای مهربون بامعرفت نازنینم.


یعنی واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم. باور کنید فکر نمی کردم اینقدر منو دوست داشته باشید. این مدت که فرصت آپ نداشتم و فقط مشغول بدو بدو بودم ، هروقت تو شبکه ها پیغامهای محبت آمیزتونو میگرفتم ، حقیقتا ذوق زده میشدم. اختصاصا از عموسیبیلو (دوست شریف و با اخلاق من و درواقع داداش سیبیلوی من) و بچه هایی که تو خونه ایشون با اونها آشنا شدم ممنونم. از خدا براتون بهترینها رو میخوام. امیدوارم سال بسیار پرخیر و برکتی در انتظار همتون باشه. امشب هم که چهارشنبه سوری هست و دعا میکنم یه عالمه شادی و خنده و تندرستی نصیب تون بشه و حسسسسسابی بهتون خوش بگذره.


من یک عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالمه حرف دارم که سال نو میام همشو میگم. دوستتون دارم و به دست امن پروردگار میسپارمتون.





سلام به دوستان نازنینم. ممنونم بابت احوالپرسی های صمیمانه تون ، چه اینجا و چه تو شبکه ها و عذر میخوام که یهو بیخبر چند روز غیبت کردم اونم بعد از پست قبلی که دوستای مهربونمو نگران کرده بود. دوستتون دارم. ممنونم که همراهم هستین :*  :)  3>

1. بیمار ما همچنان بستری هستش. آی سی یو و ممنوع الملاقات. ما فقط از پشت شیشه اجازه داریم ایشونو ببینیم. البته این ده روز که من نبودم یکی دوبار اجازه ملاقات بسیارکوتاه چنددقیقه ای حضوری به بستگان درجه یک دادن. بیماری بسیار اذیت کننده ای هست که امیدوارم هیچکس بهش مبتلا نشه. تا امروز هشت بار خون شونو تصفیه کردن. اگه خدا بخواد و روند بهبودی ایشون به همین شکل پیش بره تا یک هفته دیگه منتقل میشن به بخش. بازم ازتون التماس دعا دارم  3>

2. من پنج شنبه دوهفته قبل رفتم مسافرت. یه سفر نیمه کاری و نیمه تفریحی. هشت روز مهمون خونه دوستم بودم. وقتی بهش گفتم دارم میام ، خودش و خانواده ش به اصرااااار نذاشتن هتل بگیرم. هشت روز خوب کنارشون داشتم. دیشب برگشتم و الان کللللللی کار عقب مونده دارم :/

3. عاشق اینستاگرامم. خیلی باحاله. کلا خیییییییلی ثبت لحظاتو دوست دارم :)

4. دلم واسه ساشا یه ذره شده. وقتی میخواستم برم سپردمش به دختر عموم. امروز فرصت نشد برم بگیرمش. امشب میرم پسرک شیطونو میارم. عزیزممممم... اووووووووووووووووف... چقدر حرف دارم و الان وقت ندارم... :///


5. فردا صبح دادگاه :)







.... یا من اسمه دواء و ذکره شفاء ....







1. دوره هما تموم شد و زیتونک امتحان جامع پایان دوره رو با نمره عالی ، پاس کرد و مدرک شو تحویل گرفت و اینقققدر خوشحاله که حد نداره. حتی با وجود اینکه میدونه هیـــــــــــــــــــــــچ تضمینی واسه استخدام وجود نداره اما ازاینکه این چندماه دنبال علاقه واقعیش رفت و براش زحمتهاااااا کشید از خودش راضیه.

کلاسای دانشگاهشم رسما از امروز شروع شد :)
که خیلی صریح میگه صرفا بخاطر تو و فقط واسه اینکه یه مدرکی داشته باشم که عریضه خالی نمونه ،  میرم دانشگاه :/


2. جمعه شب دست زیتون کوچولوی درونمو گرفتم و دو به دو رفتیم شهر موشها رو دیدیم :) 


3. تقریبا دو ماهی هست که درگیر بیماری سخت یکی از بستگان نزدیک مون هستیم. من ایشونو دوست دارم. همیشه با من مهربون بودن. از خدا براشون سلامتی میخوام :"(


4. یه دوست خوب دارم که یه فیلم پر از حرف بهم معرفی کرد و گفت که حتما ببینمش. میدونستم چیز الکی پیشنهاد نمیده. مخصوصا که قبلش یک ساعتی تو واتساپ واسه هم نوشته بودیم و بعدش این فیلمو معرفی کرد. خلاصه فیلمه رو گرفتم و دیدم و لذت بردم. الان میخوام به شمام بگم حتما ببینینش. ضرر نمی کنین : رستگاری در شائوشنگ. اثر فرانک دارابونت با بازی تیم رابینز و مورگان فریمن.


5. فردا صبح ، مشاوره و بعدش ، رنگین کمان :)




اووووووف.... من دوباره تنبلی نگارشی کردم :|


1. خب! همون موکل حقیقتا ناقص العقلم بود که تو پست قبلی ، خبر خودکشی شو دادم ، مجددا برگشت سر خونه ش!!!

دیگه حتی اگه مرد یا به قتل رسید هم کوچکترین ربطی به من نداره.
کاسه داغتر از آش نمیشم. والااااا. خلایق هر چه لایق :/


2. تست هوش دوم اون یکی موکلم که معتقد بود شوهرش اختلال روانی داره و ضمنا ناتوانی جنسی هم داره ، آماده شد. هوشبهرش گرچه باتوجه به نتیجه تفسیرتست پایین تشخیص داده شد اما به تایید روانپزشک مجری تست ، در حدی که تو روابط زناشویی تولید اشکال کنه نبود.

ضمنا آخرین خبر اینکه شوهرش متقابلا دعوای تمکین مطرح کرده (صرفا واسه اینکه از پرداخت نفقه معاف بشه و بتونه اجازه ازدواج مجدد بگیره و به این نحو ، یه چماق بگیره بالاسر موکلم که از حقوق قانونیش در ازای طلاق  بگذره! دیگه دست مردا تو اینجور مواقع کااااااملا واسه من رو شده.) و تقاضای تست هوش کرده و پرونده شون به یکی دیگه از مراکز مشاوره ارجاع شده و موکلم و شوهرش هردونفر رفتن تست دادن. زنگ زدم به اون آقای مشاور و ماجرا رو براش توضیح دادم و ایشون گفتن با توجه به تست ، فقط موکل شما هوشبهرش طبیعی نیست :///

3. زیتونک به مرحله تمرین انانس رسید. وقتی اون دوتا جمله کذایی رو ابتدای متن انانس میخونه ، نمیدونم بخندم یا گریه کنم :|
نگاهش میکنم ویه  لبخند مسخره میزنم. میگه: مااااماااان مجبورم. میفهمی؟ مجبوووووووور!


4. شرکت لبنیات هراز ، ماستهای مخلفاتی خوشمزه ای داره.

تا حالا ماست کرفس و ماست دلال و ماست بادمجونشو خریدم و خوشم اومده :)))


5. رااااااااااااااااااستی عروس هلندی خریدم :***

سپرده بودم به داداش کاکتوس جانم (که چقده جاش اینجا خالیه. کاکتوسو میگماااا ، نه داداششو :دی. البته تو پیج انجمن زنان و کلا واتساپ ، چسبیدیم به هم :دییییییی ) که برام بخره. زحمتشو کشید و خرید :)
با زیتونک نشستیم عقل و سلیقه مونو ریختیم روهم واسه اسمش. خواستیم بذاریم سوشا. سرچ کردیم معنیشو و فهمیدیم اسم یکی از بزرگان زرتشتی هست. مخفف همون سوشیانت.
بعد اسمشو گذاشتیم ساشا به معنای مدافع و نگهبان :)
پسرکوچولوی مامانی بامزه  باحالیه. دوماهشه :***


6. هفته قبل یکی از دوستان همکلاسی دوره دانشگاهو تو دادگستری استان دیدم.

بعد از کللللی بغل و ماچ و لوس بازی و اینا ، اون سراغ چند نفرو از من گرفت و من سراغ چندنفرو از اون گرفتم و ظاهرا این دیدار و دلتنگیهای ابراز شده واسه دوستم آنچنان تاثیرگزار بود که من همون شب ییهوو با یه گروه جدید تو وایبر روبرو شدم. دوستم همت کرد و همه بچه های ورودی خودمونو جمع کرد و شماره اونایی که نداشت پیدا کرد و... وااااااای که الان یه هفته س شب و روز داریم خاطرات اون چهارسالو مرور می کنیم و قاه قاه قاه میخندیم. یعنی واقعا قاه قاه قاه :دییییییییی


دوباره نصف حرفام موند که! چرا؟ :/






1. دیروز دو تا خبر خیلی بد داشتم که تا امروز پس لرزه هاش اذیتم میکرد.


اولیش: این موکل منو یادتونه؟
خب...خودکشی کرد. با متادون. اووردوز کرد و سه روز تو کما بود. الان زنده س ولی از نظر من پارسال ، همون شب که به من زنگ زد، مرد :(


دومیش: پرونده موکل کوچولوم که بیست روز از زیتونک کوچیکتره ، به مرحله تشخیص بکارت رسید. معرفی شد به پزشکی قانونی. وقتی زنگ زد ، زاااااار زااااااار گریه میکرد. واضح بود که چه اتفاقی افتاده. میگفت اگه بابام بفهمه خودمو میکشم... بیست دقیقه باهاش حرف زدم تا یه کم آروم گرفت. ولی خودم ناآروم شدم اساسی:(

2. هفته قبل زیتونک و دوستان همدوره ش باید برای آموزش عملی  اوکوویت و دیچینگ ( تخلیه کامل هواپیما در کمتر از نود ثانیه در شرایط اورژانسی و  شبیه سازی فرود اضطراری روی آب ) میرفتن هسا.
هسا ، خلاصه هواپیما سازی ایران هستش که متعلق به سازمان صنایع هوایی ایرانه و یه منطقه نظامی ویژه محسوب میشه و خب قاعدتا قوانین خودشو داره. از جمله اینکه خانمها باید الزاما پوششون چادر باشه.
من یه چادر دارم که برای مکانهای اینچنینی مربوط به کارم از جمله زندان و پلیس اطلاعات میپوشمش اما این چادر که مخصوصا کمی کوتاه دوخته شده برای قد زیتونک که از من بلندتره ، خیلی ضایع بود. دلمم نمی خواست به این و اون رو بندازم. امان از این اخلاقم. خلاصه تو پیج انجمن زنان تو واتساپ ، طرح مشکل کردم و همونوقت یه دوست نازنینی اوکی داد و حتی خودش با اینکه روز امتحانش بود ، چادرو برد گذاشت مغازه دوستش که نزدیک دفتر منه و به این طریق مشکل ما مرتفع شد. مهساجان لطف تو فراموش نمیکنم :***


و ماجراهایی که طی دیچینگ و اوکوویت اتفاق افتاده بود ، یه بار دیگه به من فهموند که زیتونک عاااااشق این حرفه بسیار خطیره. از ته دلم با همه تمنایی که یه مادر میتونه واسه بچه ش داشته باشه ، امیدوارم که موفق و شاد و راضی باشه :******


3. فرداصبح ، دادگاه :)







میخواستم گاری کوچولو رو از خونه بیارم بیرون. از پشت در ، صدای یه موتور شنیدم  و یه پسره که بلند و عصبی داد می کشید: بگو ... خوردم. بگو ... خوردم!

فکر کردم داره با موبایلش حرف میزنه و با کسی دعواش شده تلفنی!

چون پشت در خونه ایستاده بود ، یه دقیقه صبر کردم تا بره. دوباره داد کشید: یا بگو ... خوردم و بیا بالا تا بریم یا برسیم خونه اینقدر میزنمت تا بمیری!

دیگه فهمیدم چه خبره. در خونه رو باز کردم و به اون موجود نر بی تربیت که یه دختر جوون رنگ پریده کنارش ایستاده بود و اشک میریخت گفتم: صدا تو بیار پایین. خیلی الان مردی؟ بگه ... خوردم که سوارش کنی؟ که اگه نگه انقدر میزنیش تا بمیره؟ تو آدمی؟

جا خورد اما با همون لحن مزخرفش گفت: زنمه. به شما ربطی نداره. برو دنبال کارت.

واسه اینکه خودشو اثبات کنه دوباره به دختره نگاه کرد و گفت: فقط بگو ... خوردم!

دختره طفلک که مشخص بود میخواست بیشتر از اون آبروریزی نشه با صدای خفه لرزون گفت: ... خوردم.

بعد رفت که سوار موتور بشه. پسره وحشی موتورشو روشن کرد و همین که دختره خواست سوار بشه ، گاز داد و رفت!

دختره ، حیرون و دستپاچه ، اشکاشو پاک کرد و از خجالتش سرشو بالا نیاورد. موبایلشو در آورد که شماره بگیره. بهش گفتم: هرجا بخوای بری میرسونمت. بریده بریده گفت: نه زنگ میزنم بابام. گفتم: تا پدرت بیاد اذیت میشی. بذار من میرسونمت.

بعدش گاری کوچولو رو آوردم بیرون و سوار شد و راه افتادیم.

هیچی نگفتم. گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد. فقط اسم خیابون شونو گفت. وقتی خواست پیاده بشه ، بهش گفتم: اگه هر اشتباهی کرده بودی ، کافی بود که معذرت بخوای و جبران کنی. امروز به همه زنها ظلم کردی. اجازه دادی یه قلدر بهت توهین کنه. برو و خوب به کاری که کردی فکر کن.


الان قلبم سنگینه. خییییلی سنگین.




1. دو سه روزه که یه برش نون از سهم صبحونه م کم کردم و به جاش تو لیوان شیرم ، سریال میریزم و لذت میبرم :*
با جایگزینی ، خودمو از همه چیزهایی که دوست دارم بهره مند میکنم بدون ترس از اضافه وزن :)

آقا محرومیت از غذا وحشتناکه. خداوند به همه بیمارانی که پرهیز اجباری دارن شفای کامل بده. آآآآآآمین.


2. موکل جدیدم که دارم پرونده طلاق شو پیگیری میکنم ، بیست روز از زیتونک کوچیکتره :"(((


3. من عاشق سبزی خوردن هستم. عاشق که میگم یعنی عاشقااااا. سر کوچه مون یه تره باری اومده که هر روز ساعت 7:30 صبح ، بار سبزیجات تازه میاره :)))


4. پنج شنبه شب گذشته ، واسه خرید و تماشای کاجهای زیبای کریسمس و پاپانوئل های دوست داشتنی ، رفتیم سمت خیابون نظر. شرقی و غربی و میانی. پارکینگ همیشگی رو رفتیم داخل و به محض استقرار ، دیدیم که دود داره از تو کاپوت گاری کوچولو میزنه بیرون :/
پیاده شدیم و دیدیم تموم ضدیخش داره میریزه پایین.
مسئول پارکینگ که دود رو دیده بود ، اومد و آب ریخت و به رادیات ور رفت و یه آقای مسن بسیار مودب و مهربون اومد و از ماشین خودش ابزار آورد و کلی به ما لطف کردن و وقت گذاشتن و خلاصه بعد از نیم ساعت گفتن که شما برید و تا برگردید دیگه اوکی شده و مشکلی نیس.
ما هم رفتیم و کلی از دیدن سمبلهای سال نو کیف کردیم و حس خوب اهالی ارامنه منتقل شد بهمون و خرید کردیم و چیزای خوشمزه خوردیم و... به امید اینکه گاری کوچولو مشکلش حل شده برگشتیم پیشش.
همین که از پارکینگ اومدیم بیرون ، هنوز به حکیم نظامی نرسیده بودیم که دوباره دود کرد :@
جلوی یه موسسه زبان که در حیاطش باز بود ، پارک کردیم و رفتیم داخل. مسئولش یه آقای جوون مهربون بود که اومد و هرکار بلد بود کرد و نهایتا گفت با این وضعیت نمیتونید برید. باید تعمیرکار بیاد اینجا :|
خودش زنگ زد سایپاسیار و بعدش سایپا به من زنگ زد و مشخصاتو با خودم چک کرد و یه تعمیرکار فرستاد.
ایشونم اومد و مریض مونو ویزیت کرد و گفت یا باید ببرمش نمایندگی یا بکسلش کنیم تا خونه تون.
از اونجا که دل خوشی از نمایندگیهای سایپا نداشتم و ضمنا یه تعمیرکار شریف و متشخص آشنا داشتم ، گاری کوچولو رو بکسلش کردیم و به تعمیرکارمون زنگ زدیم و لطف کرد ساعت یازده شب اومد گاراژش و یه بررسی کرد و دید که بـــــــــــــــــــــــــــــله ، رادیات ترکیده :(
خلاصه عزیزمونو سپردیم به متخصص و رفتیم خونه و دیروز رفتیم تحویلش گرفتیم و یک مبلغ هنگفتی بابت همون ایراد و ایضا چک آپ کلی زمستانه ، پیاده شدیم و خدا رو هم هزاربار شکر کردیم که خودمون سالمیم و پول هست و همین دیگه :%


5. یه کوچه نزدیک دفتر هست که هم توش جای پارک داشت و هم وسط کوچه ، یه زمین نساخته بود که پارکینگ خوبی بود. ظاهرا مالک زمین ناراضی بوده از این قضیه. البته هیچ تذکری هم مبنی بر اینکه" پارک نکنید" روی دیوارهای زمین نزده بودند. بهرحال امروز با صحنه دلخراش دیوارکشی مواجه شدم و معلوم نیس که سرسیاه زمستون جای پارک به راحتی پیدا کنم یا نه.


6. فردا صبح ، دادگاه :)