روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

وااااااااای که چقدر حرف ننوشته دارم :|

چند روز غایب بودم. نیومدم دفتر :(


1. خب... زیتونک ، انتخاب سوم سراسری و انتخاب اول آزاد رو آورد و عزمشو جزم کرده واسه انتخاب سوم که من دوسش ندارم و خودش دوسش داره و هر کی هم که میفهمه تعجب میکنه :/


2. هفته گذشته از هر لحاظ ، هفته شلوغی بود. هم شخصی و هم شغلی. با رئیس و تیم مهندسی و مالی شرکت رفتیم شهرکرد واسه بازدید از پروژه و کارخانه جدید خریداری شده که قراردادش قبل از اینکه من وارد شرکت بشم منعقد شده بود و حالا طرف داره رئیسو اذیت میکنه. امان از اعتماد و امان از خیانت :(

از صبح تا عصر ، شهرکرد بودیم. یعنی من اگه جای رئیس بودم حتما تا حالا سر از تیمارستان در آورده بودم...


3. رفتیم عروسی دختر دایی نازم و خیلی خوش گذشت :)

بعضی افراد فامیلو باید فکر میکردم تا یادم بیاد که کی هستن :|


4. یه جلسه دادگاه داشتم مربوط به اولین پرونده شرکت که خیلی نگرانش بودم و به لطف خدا خوب برگزار شد. رئیسو بردم دادگاه و نشوندم پشت در شعبه که اگه اخذ توضیح ، ضروری شد بخاطر غیبت ایشون ، تجدید وقت نشه که اصلا لازم نشد که بیادش داخل. من هروقت که موکلم تو جلسه حاضر نباشه ، حالم بهتره :دیییی


5. با زیتونک رفتیم بازار کتاب روبروی هتل عباسی که چندتا کتاب مکالمه در پرواز و اینا بخره. با تشکر فراوان از عمو سیبیلوی عزیز :)

همون روز واسه ناهار رفتیم شهرزاد. اینو گفتم که بگم "سوپ کلم" شهرزاد رو حتما تست کنین. عاشقش میشین اگه ذائقه تون به من نزدیک باشه :)


6. چند هفته س که نرفتم شب شعر و به دلیل همون شلوغی ها که گفتم کلا از علایقم دور افتادم. رنگین کمانم که نرفتم و میدونم دوستان منتظر این هفته هستن. خدا رو بخاطر لطف رفقا نسبت به خودم شاکرم :***


7. متخصصین خاموش و روشن ، لطفا راهنمایی کنین من از کجا واسه خونه جدیدم نت بگیرم که خوب باشه :)

ممنون ازتون :)


8. رای دادگاه نطنز به نفع ما صادر شد. رئیس خوشحال و من خوشحال و طرف ، عصصصصصبانی :پی


9. امروز با همکاری غیرقانونی مدیر یکی از شعب که با هم دوستیم ، از متن رای صادره یکی از پرونده هام که هنوز به امضای قاضی نرسیده ، مطلع شدم :دیییی
همون وقت مسیج دادم به موکلم که مبارکت باشه. حالا اول وقت با یه کیسه بزرگ کافی میکس به عنوان شیرینی حکمش اومده دفتر :)

به این میگن هم ابتکار عمل و هم دقت در سلیقه طرف :پی


10. بازم حرف دارم اما دیگه انگشت ندارم :دی

دوستان گلم که رمز پست قفل قبلی رو داشتین ، اگه حال خوندن پست جدید رو دارین ، خبر بدین تا کلید بدم خدمتتون :)





... دریغا از عشق

در این شام شوم ...


پ.ن


1. عطش میزاید این باده...

2. نمی دانی به کار دل ، چه ها کردی ، نمی دانی!...

3. رضامهندس زنگ زده میگه دعوتت میکنم کنسرت چارتار برج میلاد. میای؟ همون روز که میخواد بره ، دادگاه دارم :(

4. دخترعموجان میگه دعوتین ویلای شمال. میای؟ وسط همون تایم ، دادگاه دارم :(

5. بگو با من! چه میبینی؟...

6. "شبیه یک مرداب" از "چارتار".




1. شکر خدا. روز خوبی داشتم تا الان.
یه پرونده جدید از طرف شرکت ، محول شد.
در واقع اولین پرونده کیفری شرکت.
وکالتنامه و قراردادش امضا شد و با یه تخفیف رئیس پسند ، درباره حق الوکاله توافق کردیم :)


قرار شد همون موقع برای انجام مقدمات برم کلانتری. با راننده رفتیم تو آسانسور. تا من خواستم همکفو بزنم که برم دم در شرکت ، راننده پیش دستی کرد و پارکینگو زد و منم دیگه هیچی نگفتم. آقاااااا تا حالا اینهمه بنز و هیوندای و بی ام دبلیو رو یکجا ندیده بودم. لامصب پارکینگ نبود که. اتوگالری عارف بود :دی

خلاصه که رفتیم کلانتری و قرار استماع شهادت گذاشتیم و برگشتیم :)


ظهر هم ناهار در جوار رئیس و مهندس ترک خوش اخلاق باجنبه (مسئول مالی) صرف شد. جاتون سبز. اینقدر به جوکهای این بنده خدا خندیدیم که کلا مزه غذا رو نفهمیدیم. گفتم که اهل تبریزه. خودش جوک ترکی میگفت با لهجه :دیییییی


بعدش من اولین تزمو صادر کردم و سفارش خرید یه کمد فایل دادم برای مدارک خودم که قرار شد مهندس شخصا برای خریدش بره. اخلاق جالبی داره. حتی روان نویس و سوزن ته گرد هم خودش میره میخره و فاکتور میاره. به دلش نمیچسبه که کسی براش خرید کنه :|


یه پروژه ساختمانی داریم که نزدیک پیش فروششه. قراردادش یه تغییراتی لازم داشت که انجام شد.

در یک ماجرای معجزه آسا ، دو فقره فیش بانکی رقم درشت که مفقود شده بود و من دوماه باهزار ترفند ، پرونده شو مفتوح و معطل نگه داشتم ، ییهووووو پیدا شد و همه با هم ذوقمرگ گشتیم :)))


تماسی گرفته شد و اطلاع دادن که باید ظرف یکساعت یک گزارش مبسوط از پیشرفت پروژه ملی برای نهاد ریاست جمهوری آماده کنیم.

دیگه همه رفتن مغزاشونو بریزن روی هم و گزارشو تنظیم کنن و منم برگشتم و مستقیــــــــــــــــــــــــــــــــم اومدم دفتر :)


2. امروز اولین روزیه که زیتونک ، تک و تهههنا مسیر بسیاااار طولانی کلاسشو رفت و یک ساعت پیش هم کلاسش تموم شد و داره تک و تهههنا همون مسیر بسیاااار طولانی رو برمیگرده. فکر کنم تا یک ساعت و نیم دیگه برسه و حتما خسته و لهیده اما خوشحال :)


3. استاد مسلم حقوق مدنی ، دکتر کاتوزیان از بین ما رفت... :(


4. فردا صبح اول دادگاه و بعدش رنگین کمان :)




1. فقط خدا میدونه که چقدر خسته م...
صبح علی الطلوع ، زیتونک ناشتا رو رسوندم بیمارستان طرف قرارداد هواپیمایی هما. لابد دیگه همتون از پستهای اخیر من و پاسخ کامنتها ، متوجه شدین که زیتونک شغل باب سلیقه خودش رو که همانا "مهمانداری هواپیما" هست ، انتخاب کرد و من هم با پذیرشی عجیب و صبری غریب ، کوتاه اومدم و الان هم دارم پا به پاش میرم و میام و مقدمات کارهاشو ردیف میکنم!


به دخترم از جهاتی تو این قضیه افتخار میکنم. اینکه برای انتخابش مبارزه کرد و الان با همه منطقش داره از انتخابش دفاع میکنه و اینکه بخاطر رسیدن به هدفش ، سختیهای این برنامه رو به جون خریده. خیلی قشنگ و با اراده محکم ، داره وزن کم میکنه و خیلی بیشتر از قبل به ظاهرش میرسه و پیگیر تقویت زبانش شده :***


کاش خوشحال باشه. کاش راضی باشه. منم همینو میخوام که علیرغم میل باطنی خودم ، اجازه دادم بره تو راهش.
بله... رفتیم بیمارستان... ای خداااااااااااا شکرت که من اصلا نمیدونستم که این بیمارستان چققققدر بزرگه و چققققققققدر بیمار داره و چقققققققققققققدر شلوغه. شکرت خداجونم بابت سلامتی. از ساعت 7 صبح ، درگیر دو سری آزمایش خون و ادیومتری و عکس قفسه سینه و نوار قلب و نوار مغز و تست اعتیاد بودیم و آخرش هم یک سری آزمایشهای خون رفت واسه پنج شنبه.


ای بابااااااااااااااا...مردم آبرو دارن آخه عزیز من! دستشویی ، در نداشت و یه خانمی روبرو مینشست و نگاه میکرد که ببینه نمونه مال خود متقاضیه یا از خونشون آورده!!!
با تکنسین نوار مغز ، اینقدر خندیدیم که واقعا دل درد شده بودم. خدا خیرش بده با اخلاق خوشش...
عوضش تکنسین عکس قفسه سینه ، الهی نصیب گرگ بیابون نشه...
ادیولوژیست هم خیلی ماه بود. از خاطراتش با پروازهای داخلی و خارجی و تفاوتهاشون برامون گفت...


و اینچنین شد که زیتون ، الان کاملا له شده و از فردا هم زیتونک رسما دانشجوی دوره مهمانداری هما خواهد بود و هر روز ظهر تا عصر کلاس داره :|
البته مهندس مسئول مرکز آموزش و بقیه پرسنل و اساتید ، به بچه ها میگن دانشجو. اما به نظر من باید بگن کارآموز و البته کسی نظر منو نخواسته :دیییی


یه چیز جالب این که تو مدتی که من با خودم درباره انتخاب زیتونک ، درگیر و دست به یقه بودم ، به بعضی آدمهای مورد وثوق که میرسیدم و همشون میدونستن که زیتونک کنکوری بوده و سراغشو میگرفتن ، از بابت انتخابش گلایه میکردم و نارضایتی مو صریح و واضح ابراز میکردم و توضیح میدادم که رشته دانشگاهش موازی شغلش نیست و صد در صد مطمئن بودم که باهام همدردی میشه و هممون با هم زیتونکو به سیخ و صلابه میکشیم!
اما در کمال ناباوری همه اون دوستان موثق و اهل فن ، به محض شنیدن حرفهای من از ذوق و شوق در پوست خود نمی گنجانیدن :دی و قربون صدقه قد و بالا و تیپ و قیافه زیتونک میرفتن و هممون با هم سوسک میشدیم روی دست و پای بلوری بچه مون :دی و منم کلا با دیدن اشتیاق و تشویق های اونها یادم میرفت که انتظار همدلی داشتم!


بهرحال ، دخترک من با ژن مبارزه و اراده به دنیا اومده و بسی جای خوشحالیست :)

2. فردا صبح ، شرکت :)






1. صبح بخاطر برگزاری نمایشگاه دختران ، رنگین کمان نداشتیم.
واسه همین فرصت شد که با زیتونک بریم واسه ثبت نام دوره آموزشی ویژه شغل انتخابیش.
خدایا من فقط از تو صبر بزرگ میخوام...
رفتیم و امور مقدماتیش انجام شد و مدارک لازمو تحویل دادیم و طبق مقرراتشون ،  یک ششم از هزینه شو پرداخت کردیم. کل هزینه باید طی شش قسط پرداخت بشه.
اونوقت علاوه بر اون ، برای یه پک ناقابل شامل یک مقنعه فرم و چهل سانتی متر روبان سرآستین و پنج عدد دکمه آرم و یک لوگوی سینه ، نود هزار تومن پیاده شدیم!
چندتا کتاب و جزوه هم صدهزار تومن!
زبانش هم تعیین سطح شد راستی.
بعد زیتونک باید بره یک مدیکال چک هم بشه شامل نوار قلب و نوار مغز و تست اعتیاد!
خلاصه... رفتیم یه مانتو فرم سورمه ای هم خریدیم ( دبیرستانش که تموم شد ، فکر کردم از دست فرم سورمه ای راحت شدم! :@) و یه ناهار مشتی هم زدیم و روز دختر رو هم اون وسطا گرامی داشتیم و توی تموم این ساعتها ، زیتون فقط تو دلش اشک ریخت و اشک ریخت و اشک ریخت...
دیگه وقتی نشستیم تو ماشین که برگردیم خونه ، خودمو رها کردم و اجازه دادم اشکها از پشت عینک آفتابی ، آروم و بی سروصدا بریزن بیرون...


2. فردا یک آقای خوبی میخواد بیاد واسه خونه کوچولو ، یک کار خوبی بکنه که من استرس شو داشتم و ایشون تقبل کرد که همه مراحل اون برنامه رو خودش انجام بده با اینکه وظیفه ش نیس :)


3. امشب شب شعره اما نمیدونم حوصله م میکشه برم یا نه. هنوز کلی اشک دارم که بریزم...


4. جمعه از صبح ، نمایشگاه دختران آفتاب :)





... هرچند ز سوختن ندارم باکی

پروانه کجا و آتش تور ، کجا؟ ...


پ.ن

تو ترانه "فریاد عشق" از "علی ناریان" شنیدمش. سرچ زدم ، دیدم اثر "ابوسعید ابی الخیر" هست.

وصف الحاله!




1. گوشی خریدم بلاخره :دیییی

دیزایر816. چطوره بچه ها؟ مبارکم باشه؟ :پی
البته تا هفته آینده نمیتونم ازش استفاده کنم :/

2. ای جونمممممممممممممممم :***
خاله یه فنقلی هشت و نیم میلیمتری شدم :***
الهی قربون اون هشت و نیم میل هیکلت بشه خاله :***
عزیزممممممممممممممممممممممممممممممممم :***


3. به مناسبت روز دختر ، نمایشگاه دختران آفتاب از فردا چهارم شهریور تا نهم شهریور در فرهنگسرای آفتاب ، برپاست.

هر روز از ساعت 9تا11 صبح و 5تا8 عصر.
غرفه ویژه زیتون ، روز جمعه هفتم شهریور از ساعت 8 صبح.

منتظر دیدارتون هستم :)

ضمنا ورود آقایون هم بلامانعه :دی





1. دیروز ، یه رای بهم ابلاغ شد که وقتی خوندمش از ته دلم گفتم : ای ول.
میدونین چرا؟ چون جناب قاضی اصلا لایحه دفاعیه طرف ما رو ندیده بود انگار!!! بدون توجه به اظهارات طرف ، رای داده بود به نفع ما. دوسه دقیقه که مث چی ذوق کردم ، یهو به خودم اومدم که خجالت بکش زیتون! ذوق داره که قاضی اینجوری رای بده؟ اگه تو به جای طرف بودی و لایحه ت نادیده گرفته میشد بازم میگفتی ای ول؟ اصلا این سیستم قضایی ، ای ول داره؟
اینچنین بود که ذوق کور شدم و کلی در پیشگاه وجدانم ، عرق ریختم... هنوزم دارم میریزم...


2. چهارشنبه شب گذشته تا ساعت 9:30 داشتم تو دفتر ، فک میزدم. به شب شعر نرسیدم. حالم گرفت :@


3. پنج شنبه به امور پیش بینی نشده خونه فسقلانی پرداختم :@


4. جمعه ، خونه مامانم کلی خوش گذشت :)


5. امروز از صبح تا یکساعت پیش ، شرکت بودم :)
ناهار ، مهمون رئیس بودیم. من و مدیرمالی جدید :)
رئیس بلاخره پس از چند هفته تحقیق و تفحص ، آدم معتمدی که واسه قسمت مالی شرکت میخواست پیدا کرد :)
یک مهندس نمره بیست اهل تبریز با لهجه فوق العاده شیرین و اخلاق بسیار عالی با ما و بسیار خشن با متخلفین :پی


بعد از ناهار ، مدیرفروش یکی از پروژه های ساختمانی اومده بود دیدن رئیس.
من هروقت یکی میخواد بیاد داخل دفتر رئیس ، میپرسم که من بمونم یا برم بیرون. خب شاید ملاقاتشون خصوصی باشه. تا امروز بلااستثنا رئیس گفته بمون. تو این ملاقاتها با آدمهای خیلی زیادی آشنا شدم.
یکی از بی ادباشون امروز خورد به تورم!
اما جوری با خونسردی ترتیبشو دادم که بعد از رفتنش کلی آفرین مرحبا از رئیس دریافت نموییدم :دیییی


یک خانمی هم تو شرکت هست که وقتی نیست ، من به مراااااااااااااتب راحت تر نفس میکشم... والا به قرآن...
امروز نبودش. الان اصلا ریه هام ریلکسند :)


اخبار خیلی خوبی از پرونده نطنز به گوشم رسید. استعلامها داره به نفع ما میاد :)


6. فردا صبح ، دادگاه :)