روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد



... امروز ، سالگرد پدرمه ...


پ.ن

هر روز که میگذرد ، جای خالی تو بیشتر نمایان میشود اما برای تو خوشحالم که "مرد" بودی و اگر بتوانم "دختر تو بودن" را به کمال برسانم ، برای خودم نیز خوشحال خواهم شد.


تازه ، اول پاییز است.

اما روح من ، سخت چاییده!

و پرستاری جز خودم ندارد.

سرمای بدجنس زمستان هم که در راه.

دلم به امید ، زنده است و به "...کفی بالله وکیلا..."



چقدر خوبه که روزی که دلت گرفته و داری از زور بغض خفه میشی ، یهو منشیت بیاد اجازه بگیره که یه ساعت زودتر بره. وقتی که رفت ، بلند شی بری چراغا رو خاموش کنی و درها رو قفل کنی و بیفتی روی کاناپه و از اختلاط اشک با خط چشم و ریمل نترسی و هی بباری و هی بباری و هی بباری تا آروم بگیری. بعد بلند شی بری سر آینه و به اون قیافه غریب ، زل بزنی و دلت به رحم بیاد و این جمله رو که نمیدونی کجا خوندی بهش بگی: غصه نخور دیوونه. من که باهاتم!

کاش یهو منشیم بیاد اجازه بگیره که یه ساعت زودتر بره... 

آقایونی که حقیقتا "مرد" هم هستین،

آقایونی که واقعا "پدر" هم هستین،

آقایونی که معنای وفا و تعهد رو میدونین و بهش پایبندین،

آقایونی که همسرتون تو لحظات عشق یا غمش ، اول یاد شما میفته،

آقایونی که همیشه فرزندتون ، تو مواقع بحرانیش ، دلش به حضور شما خوش و گرمه،

آقایون نودونه درصد اوقات ، تمیز و مرتب

و

آقایون نودونه درصد اوقات ، خوش اخلاق و مهربون


فردا ، روز شماست. روزتون مبارک. 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سال نو مبارک...

سلام به همه.


این آخرین پست سال جاریه ، چون دارم میرم مسافرت.


از الان سال جدیدو به همتون تبریک میگم.


به دوستای خوبی که قبلا داشتم و هنوزم دارمشون.


به دوستای نازنینی که امسال باهاشون آشنا شدم و امیدوارم که سال بعد هم ، همراهیم کنن.


برای همگی آرزوی بهار پربار و روزگار شاد می کنم.


از خدای مهربون بخشنده ، واسه تک تک شما ، قلب آروم و تن سالم و لب خندان و پول تمیز میخوام.


نوروز به همتون خوش بگذره.


تاحالا پیشنهادی بهتون شده که میدونین از حد توان و انرژیتون بالاتره و ضمنا مسئولیتش خیلی سنگینه  اما دلتون میخواد تجربه ش کنین؟

یه پیشنهاد جالب دارم با شرایطی که گفتم. چیکار کنم بنظرتون؟؟؟

آیا ممکنه توان و انرژیمو دست کم گرفته باشم؟ ریسک کنم؟!

پ.ن

لطفا جزئیاتشو نپرسین حتی تو، چون سکرته. پیشنهاد دهنده گفته سکرت باشه و من قول دادم. مرسی.

من از گراز وحشی میترسم.

از مار بوآ هم میترسم.

تخفیف؟؟؟ باشه. از سوسک هم میترسم.

وقتی کسی میگه از فلان "آدم" میترسه ، با خودم میگم یعنی طرفش در حد گراز وحشی یا مار بوآ یا حداقل سوسکه؟!

اومده نوشته: (...من ازش میترسم ، نذار بفهمه که منم!...) 

 

خب... متاسفم براتون. برای هردوتون. هم تو که آدمی و از یه آدم میترسی و هم تو که آدمی و آدمها رو میترسونی. 

 

پ.ن 

1. این پست ، دو مخاطب خاص داره. 

2. نگران نباش. 

3. نگران باش.

یه اتفاق جالب واسه من افتاد که براتون میگم. شاید شماها رو خندوند! 

 

مدتی قبل ، سردفتر یکی از دفاتر ازدواج و طلاق شهر ما فوت کرد. 

دفاتر ازدواج مربوط به دفتر اون مرحوم واگذار شد به دفتر دیگه ای که به کفالت از ایشون ، امور خیر ملت سروسامون بگیره!  

خلاصه... موکل من که داره از همسرش جدا میشه و سند ازدواجش پیش همسرش هستش و ما به اون سند احتیاج داشتیم ، تو دفتر همون مرحوم عقدشونو ثبت کرده بودن و من مجبور شدم واسه گرفتن رونوشت سند ازدواج به دفتر کفیل مراجعه کنم.  

سردفتر کفیل یه روحانی مسن و خوش اخلاق بود که بعد از اینکه کارت شناسایی و اوراق وکالتنامه منو چک کرد ( واین چک کردن ، پروژه ای بود که حدود یک ربع طول کشید!) رفت و با چندتا دفتر قطور و خاک گرفته از پستوی دفترش برگشت اما عقد موکل من توی هیچ کدوم از دفاتری که اونجا بود ثبت نشده بود. 

 

حاج آقا گفت که باید بریم دفتر همون مرحوم  و دفاتری که اونجا موجوده رو بررسی کنیم. 

فاصله این دفتر تا اون دفتر ، یه خیابونه که از شلوغ ترین و اصلی ترین خیابونای شهره. 

فکر کردم الان حاج آقا میگه تو برو و منم خودم میام. اما همین که از پله های دفترش اومدیم پایین ، سرحرف رو باز کرد و شونه به شونه من راه افتاد. 

منم مث همیشه ، شال سر کرده بودم و یه آرایش ملایم داشتم.  

معذب بودم که دارم همراه ایشون ، قدم میزنم! 

 

آقا هرکسی که از کنارمون رد شد یه تیکه پروند و یه متلک گفت. 

هم دلم واسه حاج آقا میسوخت و هم خنده م گرفته بود. 

دست پیش گرفتم و خودم از کنار هر عابری که رد میشدیم یه لبخند تحویل میدادم! 

 

حالا بدترشو بشنوین: 

رسیدیم به دفتر اون مرحوم. 

حاج آقا یه دسته کلید در آورد و یه ده دقیقه هم به قفل ور رفت تا کلید مربوطه پیدا شد و در باز شد. 

گفتم الان میگه تو همین جا باش تا من برگردم. 

اما با خونسردی رفت عقب و به من تعارف کرد که برم پایین. 

هرچی اصرار که من منتظرتون میشم ، گفت نه برو داخل. 

دوسه تا جوون بیکارم که دم مغازه شون ، قدوبالای زن و بچه مردمو برانداز میکردن ، هی خندیدن و چرت و پرت گفتن. 

 

دیگه رفتیم داخل و حاج آقا درو پشت سرش بست. 

شلیک خنده جوون های مغازه دار بلند شد. 

پله ها رو رفتیم پایین و دفاتر بررسی شدن و رونوشت تهیه شد و سرجمع یک ساعتی اونجا بودیم.  

 

فقط خدا میدونه وقتی با هم از در دفتر خارج شدیم چه خزعبلاتی نثارمون شد.... 

 

پ.ن 

1. خندیدین یا گریه تون گرفت؟! 

2. دلم کشک بادمجون میخواد. 

3. کاشکی الان تابستون 92 بود.

 

 

 

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هفتم اسفند مبارک به امید آزادی وکلای دربند و ترمیم بالهای شکسته فرشته عدالت.

جای دوست من خالیست.

دوست من خنده رو بود.

فعال بود.

سرزنده بود.

صاحب فکر بود.

قلم داشت.

دوست من شعر میگفت اما پاداشش ، ناسزا بود.

دوست من درد داشت.

غصه داشت.

میخندید اما دلش پر از گلایه بود.

دوست من تسلیم نبود.

از همه بی انصافی ها و تبعیض ها شاکی بود.

دوست من چادر رنگی می پوشید.

زنگ موبایلش ، آواز مدرسه موشها بود.

دوست من بعد از اینکه کتک میخورد با بچه هایش والیبال بازی میکرد.

دوست من نجیب بود.

معتقد بود.

او چشمهای خدا را دیده بود.

دوست من زندگی ناراحتی داشت.

ناراحت و دردناک اما چون مادر بود ، تحمل می کرد و تاب می آورد.

دوست من همراه و شریک نداشت.

سایه ای که بر سر او بود ، امن و پایدار نبود.

دوست من حتی مجبور بود که دفتر شعرش را در هفت سوراخ پنهان کند تا مبادا متهم به خیانت شود!!!

دوست من استاد صبر بود.

با صبر زنده بود.

با امید و گذشت.

با شعور ، زنده بود.

دوست من نامرادیها را به حساب تقدیر نمی گذاشت.

او بسیارچیزها را تغییر داده بود.

ساکت بود اما ساکن نبود.

دوست من روح سبزی داشت که گرما می طلبید.

اما او در زمهریر ، متوقف شده بود.

به همین خاطر به آتش پناه برد...!

دوست من یک زن بود.


پ.ن

1. دوست من ، خودسوزی کرد...

2. متاسفم برای جامعه ای که مبلغه هایش امثال تو هستند که به راحتی قضاوت میکنی و به راحتی برچسب میزنی و به راحتی اتهام وارد میکنی و تازه عذر بدتر از گناه می آوری. اگر هنر تبلیغ داشتی بستگانت مجبور به ریا نبودند...

3. دوست من ، خودسوزی کرد...


یکصدوسومین سالگرد تاسیس نهاد وکالت دادگستری در ایران و شصت و یکمین سالروز استقلال کانون وکلای دادگستری و آغاز هفته وکیل مدافع مبارک باد.


پ.ن

1. روح دکتر مصدق شاد.

2. خوشحالم که خدا هم وکیله!


این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.