روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد


1. از کل سری برنامه خندوانه موفق شدم سه تاشو از اول تا آخر ببینم اگه خدا قبول کنه. یعنی راستشو بخواین تا مدت مدیدی فکر میکردم که برنامه هفتگیه و فقط هم میدونستم که شبکه ش نسیمه. دیگه حتی شب پخش و زمان پخششو هم نمیدونستم. منم دیگه. چکار میشه کرد. بعد از اون مدت مدید و در جریان جنجال مسخره ژوله و حیایی (کلا ما ملت نمیتونیم تا یه چیزیو با 30 یا ست مخلوط نکنیم و بهش گند نزنیم ، ولش کنیم بره پی کارش) از وبلاگ مگی جانم متوجه شدم که خندوانه هرررررر شب پخش میشه و تازه سه بار هم تکرار داره گویا. خلاصه اینکه سه قسمتشو دیدم و با اجازه تون حاااااااااااااالمو به هم زد. کلیتش خوب بود هاااا. خندیدم بعضی جاهاش. ولی یعنی چه اونهمه مقنعه رنگی رنگی و اون شال دراز که از زیر مقنعه ها تا پایین زانوی خانمها افتاده بود؟!!! و تشخیصم ندادم که این جناب خان معروف محبوب ، آیا آدمیزاد بود یا کوالا؟!!! و دوسه تا نکته دیگه که حوصله ندارم شرح بدم. کلا به این نتیجه رسیدم که مالی نبود که اینقدر طرفدار داشته باشه. سلیقه مون افت کرده. توقعمون اومده پایین. همین :/


2. بلندگوی یه ماشین عجیب از زیر دفترم داره داد میزنه دوتا شهید مدافع حرم قراره تشییع بشن... تا کی قربانی میدیم؟...


3. یک کار اداری رو قرار بود بجای جفت جان انجام بدم. حدس میزدم که اداره مربوطه از اون اداره جاتی باشه که چادر توش الزامیه. یک دونه چادر دارم مخصوص پلیس اطلاعات و زندان و دادگاه ویژه. هررررر چی دنبالش گشتم نبود. حتی تو چمدون لباسهای زمستونی هم نبود. یکی از کت و شلوارهای رسمیمو که تو دادگاه میپوشم و مشکیه و کوتاهم نیست و تنگ هم نیست با مقنعه مشکی پوشیدم و رفتم اون اداره. خانمی که تو ورودی نشسته بود ازم خواست از چوب لباسی دم در یک چادر بردارم و سر کنم و برم تو. گفتم حتی با این لباس کاملا ساده و کاملا رسمی؟ گفت بله عزیزم. گفتم باشه عزیزم! بعد از بین سه تا چادری که به چوب لباس آویزون بود یکیشو که بنظرم بهتر بود برداشتم و سر کردم. پایینش پاره بود! قسمت وسطش که از اون ناحیه آویزونش کرده بودن ، چروک شده بود و تمیز هم نبود. واسه گرفتن امضای رئیس اداره ، باید قبلش به پنج تا اتاق سر میزدم و سپس دبیرخونه و نهایتا ریاست. جاتون خالی. تو هر اتاقی رفتم جملات اول این بود: سلام آقا. صبحتون بخیر. این چادری که سر منه چادر اداره خودتونه. حالا لطفا این نامه رو دستورشو بفرمایید. هاهاها...

به خوان آخر که رسیدم منشی رئیس میخواست نامه رو بگیره و خودش ببره. گفتم به حاج آقا بفرمایید دو جمله عرض خصوصی دارم خدمتشون. حاج آقا هم رخصت فرمودن و رفتم و سلام و صبح بخیر و گفتم که این چادری که سر منه مال اداره خودتونه و حالا لطفا امضای آخرو بزنید که برم برسم به کارم. و در حین گفتن جملات یک دور کامل زدم که کثیفی و پارگی و چروک رو خوووووب رویت کنن که ظاهرا کارساز بود و حاجی با یه لبخند بدتر از فحش ، فرمودن که به "بچه ها" میسپارم حواسشون باشه!


4. یک طبقه از خونه خالی بود. تصمیم گرفتم ایراداتشو مرتفع کنم و بدمش اجاره. چرا که نه. واسه چی هوا بخوره وقتی میشه ازش استفاده کرد؟ خلاصه هفته گذشته از بوی رنگ گیج و منگ بودم. عجب بوی بدی. ولی تموم شد نقاشیش و بزودی یه همسایه خوب خواهم داشت. البته امیدوارم :)


5. فردا صبح آرایشگاه. بعدش خرید خونه. بعدش تنظیم یه لایحه سخخخخخت. کار سخت دوست دارم :)


6. اما از کجا میدانی که تو در مرتبه ای والاتر از وجود هستی تا یک سیب زمینی؟ اصلا چه چیزی درباره سیب زمینی واقعا میدانی؟!




1. این قالب وبلاگمو خیلی دوست دارم. هم قلب داره و هم کافی داره و هم چشم نازنین شماها رو اذیت نمیکنه چون تیره نیست. آماااا دوتا اشکال بزرررگ داره. اولا ابزار سرچ نداره و دوم اینکه من موزیک متن میخوام خب :دی

این مقدمه رو گفتم که بدونید کم کم که صبرم تموم شد ، قالبو عوض میکنم :)


2. به جرات میتونم بگم دی جی کالا از بهترین سایتهایی هست که ازش خرید کردم. یعنی قشنگ مشخصه که یه تیم تخصصی حرفه ای ، اداره ش میکنه. روز به روز موفق تر باشید دی جی هااا :)


3. همایون جان شجریان مان ، تندیس طلایی بهترین آلبوم سنتی رو برای مستور و مست و تندیس طلایی بهترین موسیقی تلفیقی تجربی رو برای آرایش غلیظ گرفت. نوش وجود مهربانش :)


4. اجازه کتبی خانم آلما توکل رو گرفتم برای اشتراک گذاشتن پستهای وبلاگش در انجمن زنان تلگرام. آخیییییش... خیالم راحت شد :*


5. جلسه دوم کارگاه دختران هم برگزار شد. الان باید به فکر انتقال اییییینهممممه شکایت و مطالبه به پدر و مادرها باشم...


6. عشق ، شادی است /  عشق ، آزادی است /  عشق ، آغاز آدمیزادی است ... / زندگی چیست؟ عشق ورزیدن /  زندگی را به عشق ، بخشیدن /  زنده است آنکه عشق می ورزد /  دل و جانش به عشق می ارزد..





1. داداش سیبیلو ، پدر شد و من ، عمه :)

هوررررراااااااااااااا... :)

برای این جمع مهربان نازنین سه نفره ، بهترین آرزوها رو دارم. تندرستی و شادی و رضایت. عمرتون بلند و باعزت ، پدر و مادر دوست داشتنی پسرک ملوس :***


2. وقتی مراسم استقبال از اجساد قربانیان حادثه منا رو در فرودگاه دیدم با فرش قرمز و حضور آقایان ، دلم میخواست شیشه تلویزیون رو خاکشیر کنم...


3. یک فروند کاکتوس صورتی (فاطمه تیغی عزیزم :*) بهم یه عمو جغد شاخدار صورتی هدیه داده. اینقده باحالهههههه :***


4. دیروز در یک جلسه نیمه رسمی با حضور کاندید احتمالی شهرمون در انتخابات دوره آتی مجلس ، گپ و گفتی داشتم. این مهم نیست. مهم اینه که با یک نوشیدنی جالب ، پذیرایی شدیم :دی

ترکیب پوره خربزه شیرین و بستنی سنتی و شکلات سنگی ریز. خوشششمزه بود. خوشمزه تر از گپ و گفت مون :دیییی


5. بعضیام هستن که هیچچچچچوقت بزرگ نمیشن. اشکال نداره. ولی امیدوارم هی روز به روز کوچیک تر نشن :/


6. یک مورد بسیااااار ابلهانه مشاوره داشتم. ابلهانه که میگم یعنی ابلهانه هاااااااا...

خانمه اومده نشسته با یه دختر بچه حدودا یک ساله تو بغلش و یه دختر بچه حدودا شش ساله همراهش. مشکلاتشو که تعریف میکنه ، متوجه میشم که سالهاست که با این مسائل ، درگیره. اعتیاد همسر و ضرب و شتم و خیانت و بیکاری و... بیشتر از هشت سال. بهش میگم چرا بچه دار شدی با اینهمه مسئله؟ خب جوابشو پیشاپیش حدس میزدم. اینکه خواستم بچه بیارم بلکه اوضاع بهتر بشه و شوهرم دلگرم بشه و پابند زندگی بشه و شاید مسئول بشه و... گفتم ولی دیدی که مسائل ، حل نشد بلکه بدتر هم شد. درسته؟ میگه آره! میگم پس چرا دوباره بچه آوردی؟ حالا شما پیشاپیش جوابشو حدس بزنین. فرمودن که آخه دختر اولم خیلی دلش بچه میخواست! تنها بود! مرتب میگفت من دلم یه داداش میخواد! دیگه این آخریا آبرومونو همه جا میبرد. هرجا میرفتیم میگفت کسی یه داداش اضافه نداره بده به ما؟! دیگه میخواستم هم از تنهایی دربیاد و هم ساکتش کنم ، باردار شدم!!!!

همه نیروهای کائنات رو به مدد طلبیدم که دهنم باز نشه. در سکوت کامل ، سه دقیقه به هر سه نفرشون نگاه کردم. لبمو اینقدر با دندون فشار دادم تا بلاخره گفتم شما لطفا الان از اینجا برو و واسه چند روز دیگه وقت بگیر تا دوباره صحبت کنیم.

و فورا قبل از هرکلام دیگه ای در اتاقو باز کردم و تقریبا هلش دادم بیرون :@@@


7. کسی چه میداند / که هر شب / چند نفر در بسترهای جدا / یکدیگر را در آغوش گرفته و به خواب رفته اند...



خب خب خب... زیتون تنبل اومد :دییییییی


1. چهارشنبه هفته قبل ، تولد عزیزدل من و ما بود. محمدرضا شجریان که به دنیا اومد تا صداش ، تسکین دلهای بی قرار باشه. مرد بزرگ آواز این مملکت خاموش. بانگ سبز گلوی طیف عظیمی از مردم که ادب و تواضعش محبوبیتشو صدچندان کرده. بزرگ هنرمند! دوستت دارم. تولد مبارکت ، شاد باد :***


2. کارگاه دختران برگزار شد. با لبخند به کارگاه وارد شدم و با بغض ، ازش خارج! چه مسائل بدی. چه دلهای رنجیده ای. چه مطالبات غریبی. چه خواسته های اندکی. چه دیدهای وسیعی. چه خطراتی. چقدر انرژی داشتن و چقدر افسرده بودن... سه ساعت کنارشون بودم و حرف زدن و حرف زدم و خواستن که جلسه دیگری هم داشته باشیم چون بازم حرف داشتن!

بعدش به سرپرست فرهنگسرا پیشنهاد دادم که یک کارگاه ویژه پدر و مادرهای این بچه ها بذارم. موافقت شد. لازمه. ضروریه. کاش که این پدر و مادرها فکر نکنن که علامه دهر هستن و نیازی به شنیدن ندارن!

یک ماهیتابه قشنگ مسی هم از فرهنگسرا هدیه گرفتم که رفقا پیشنهاد دادن توش هی خورش ماست درست کنم :دیییییییییی


3. پریشب تو خیابون یه هیوندای سفید بسیار زیبا دیدم که یه سگ پشملی مشملی خوشگل با صورت کوچولوش و چشمای کنجکاوش از سقف نیمه باز اتوموبیل تا کمر اومده بود بیرون و خیابونو تماشا میکرد. روی مچ دست آقای راننده هم یه دستبند طناب مانند طلا بسته شده بود و با سیگار روشنش تا آرنج از پنجره بیرون بود و دودش نصیب خیابون میشد. همه این تشکیلات یه طرف. وقتی رسیدم پشت اون ماشین ، دیدم که گوشه سمت راست شیشه عقب نوشته : یا اقدس یا هیچکس  :/


4. در مورد حوادث اخیر مکه هیچی غیر از ابراز تاسف ندارم که بگم. صرفا به اون دسته از عزیزان دلی که دهن مبارکشونو باز میکنن و میگن حقشون بود عرض میکنم که مرگ ، حق همه مونه و سر وقتش خدمت همه مون خواهد رسید. شخصا مدتیه که دیگه هیچ معنایی نمیتونم در حج و ایضا یک سری آیینهای سمبلیک مذهبی ، متصور بشم و به عنوان انسانی که در جامعه انسانی زندگی میکنه خودمو مسئول بهتر شدن اوضاع اطرافم میدونم با تمام توان سعی میکنم خوب زندگی کنم. فقط همین. و آسونم نیست البته :/


5. روانپزشک به یکی از همکارام تجویز مصرانه کرده که سه ماه دفتر و دادگاه نره. همکارم دچارافسردگی عمیق شده. دوست صمیمی شو تو دادگاه دیدم. سراغشو گرفتم. گفت داره به تجویز دکترش عمل میکنه. نگران خودم شدم :(


6. هما روستای عزیز رو هم از دست دادیم. خیلی دوستش میداشتم... :(


7. گاهی گذری وبلاگ هایی رو میخونم که دلم خیلی میگیره بخاطرشون. تو وبلاگ خانم متاهلی خوندم که هیچ رابطه جنسی با شوهرش نداره. خوندم که شوهرش مرتبا ابراز خرسندی و رضایت میکنه از زندگیش و از وجود این خانم تو زندگیش اما حاضر به رابطه جنسی نیست! واقعیتش اینه که برای شخص من (نمی گم برای ما خانمها چون من نماینده همه خانمها نیستم و از دل و روحیات همشونم خبر ندارم) رابطه جنسی فراتر از یک رابطه فیزیکیه. مسلما در فرایند اون رابطه ، لذت جسمانی هم اتفاق خواهد افتاد اما آرامش روحی و تسکین خلقی و حال خوبی که در پی یک رابطه درست و عاشقانه خواهد آمد ، اصلا و ابدا قابل قیاس با هیچ امر دیگه ای نیست و من هر چقدر فکر میکنم میبینم که نمیتونم مرتبا و روزانه ادعا کنم که از حضور مردی در زندگیم خوشحال و راضی هستم اما این بخش از رابطه رو از زندگی مشترک ، فاکتور بگیرم و حذف کنم. خیلی برام تاسف بار و دردناکه ، که خانمهایی شبیه این خانم که تعدادشون هم کم نیست روز به روز افسرده تر و سرخورده تر میشن ولی حاضر به هیچ اقدامی غیر از مصرف داروهای گیاهی و نهایتا مشاوره نیستن. میدونین چه آمار بالایی از پرونده های خانواده موضوعش تمکین هست؟ و میدونین نود ونه و نه دهم درصد ، خواهان اون دعاوی ، آقایون هستن؟ طی تمام سالهایی که مشغول وکالتم فقط و فقط دو نفر خانم رو در دفتر کارم دیدم که حاضر شدن به طرح دعوای عسر و حرج به استناد عدم حسن معاشرت که رابطه متعارف جنسی یکی از لوازم اونه. وقتی اون وبلاگو خوندم حقیقتا بغض کردم از حال و احوال زنی که روحیه خرابشو شرح داده بود و عاقبت کار که در توهم خودش با مردی غیر از همسرش هم آغوش میشه. کاش زنهای این سرزمین باور میکردن که سهم شون از همه چیز به اندازه مردان هست چون مثل یک مرد ، انسان هستن با حقوق برابر... دوباره حالم گرفت از یادآوریش...


8. ... دیگر به بخشی از تو قانع نیستم. آری! / با هرچه داری ، دوست میدارم مرا باشی / یک فصل از یک قصه؟ نه! این را نمی خواهم / میخواهم از این پس ، تمام ماجرا باشی...