روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد


1. دیروز دو تا خبر خیلی بد داشتم که تا امروز پس لرزه هاش اذیتم میکرد.


اولیش: این موکل منو یادتونه؟
خب...خودکشی کرد. با متادون. اووردوز کرد و سه روز تو کما بود. الان زنده س ولی از نظر من پارسال ، همون شب که به من زنگ زد، مرد :(


دومیش: پرونده موکل کوچولوم که بیست روز از زیتونک کوچیکتره ، به مرحله تشخیص بکارت رسید. معرفی شد به پزشکی قانونی. وقتی زنگ زد ، زاااااار زااااااار گریه میکرد. واضح بود که چه اتفاقی افتاده. میگفت اگه بابام بفهمه خودمو میکشم... بیست دقیقه باهاش حرف زدم تا یه کم آروم گرفت. ولی خودم ناآروم شدم اساسی:(

2. هفته قبل زیتونک و دوستان همدوره ش باید برای آموزش عملی  اوکوویت و دیچینگ ( تخلیه کامل هواپیما در کمتر از نود ثانیه در شرایط اورژانسی و  شبیه سازی فرود اضطراری روی آب ) میرفتن هسا.
هسا ، خلاصه هواپیما سازی ایران هستش که متعلق به سازمان صنایع هوایی ایرانه و یه منطقه نظامی ویژه محسوب میشه و خب قاعدتا قوانین خودشو داره. از جمله اینکه خانمها باید الزاما پوششون چادر باشه.
من یه چادر دارم که برای مکانهای اینچنینی مربوط به کارم از جمله زندان و پلیس اطلاعات میپوشمش اما این چادر که مخصوصا کمی کوتاه دوخته شده برای قد زیتونک که از من بلندتره ، خیلی ضایع بود. دلمم نمی خواست به این و اون رو بندازم. امان از این اخلاقم. خلاصه تو پیج انجمن زنان تو واتساپ ، طرح مشکل کردم و همونوقت یه دوست نازنینی اوکی داد و حتی خودش با اینکه روز امتحانش بود ، چادرو برد گذاشت مغازه دوستش که نزدیک دفتر منه و به این طریق مشکل ما مرتفع شد. مهساجان لطف تو فراموش نمیکنم :***


و ماجراهایی که طی دیچینگ و اوکوویت اتفاق افتاده بود ، یه بار دیگه به من فهموند که زیتونک عاااااشق این حرفه بسیار خطیره. از ته دلم با همه تمنایی که یه مادر میتونه واسه بچه ش داشته باشه ، امیدوارم که موفق و شاد و راضی باشه :******


3. فرداصبح ، دادگاه :)







میخواستم گاری کوچولو رو از خونه بیارم بیرون. از پشت در ، صدای یه موتور شنیدم  و یه پسره که بلند و عصبی داد می کشید: بگو ... خوردم. بگو ... خوردم!

فکر کردم داره با موبایلش حرف میزنه و با کسی دعواش شده تلفنی!

چون پشت در خونه ایستاده بود ، یه دقیقه صبر کردم تا بره. دوباره داد کشید: یا بگو ... خوردم و بیا بالا تا بریم یا برسیم خونه اینقدر میزنمت تا بمیری!

دیگه فهمیدم چه خبره. در خونه رو باز کردم و به اون موجود نر بی تربیت که یه دختر جوون رنگ پریده کنارش ایستاده بود و اشک میریخت گفتم: صدا تو بیار پایین. خیلی الان مردی؟ بگه ... خوردم که سوارش کنی؟ که اگه نگه انقدر میزنیش تا بمیره؟ تو آدمی؟

جا خورد اما با همون لحن مزخرفش گفت: زنمه. به شما ربطی نداره. برو دنبال کارت.

واسه اینکه خودشو اثبات کنه دوباره به دختره نگاه کرد و گفت: فقط بگو ... خوردم!

دختره طفلک که مشخص بود میخواست بیشتر از اون آبروریزی نشه با صدای خفه لرزون گفت: ... خوردم.

بعد رفت که سوار موتور بشه. پسره وحشی موتورشو روشن کرد و همین که دختره خواست سوار بشه ، گاز داد و رفت!

دختره ، حیرون و دستپاچه ، اشکاشو پاک کرد و از خجالتش سرشو بالا نیاورد. موبایلشو در آورد که شماره بگیره. بهش گفتم: هرجا بخوای بری میرسونمت. بریده بریده گفت: نه زنگ میزنم بابام. گفتم: تا پدرت بیاد اذیت میشی. بذار من میرسونمت.

بعدش گاری کوچولو رو آوردم بیرون و سوار شد و راه افتادیم.

هیچی نگفتم. گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد. فقط اسم خیابون شونو گفت. وقتی خواست پیاده بشه ، بهش گفتم: اگه هر اشتباهی کرده بودی ، کافی بود که معذرت بخوای و جبران کنی. امروز به همه زنها ظلم کردی. اجازه دادی یه قلدر بهت توهین کنه. برو و خوب به کاری که کردی فکر کن.


الان قلبم سنگینه. خییییلی سنگین.




1. دو سه روزه که یه برش نون از سهم صبحونه م کم کردم و به جاش تو لیوان شیرم ، سریال میریزم و لذت میبرم :*
با جایگزینی ، خودمو از همه چیزهایی که دوست دارم بهره مند میکنم بدون ترس از اضافه وزن :)

آقا محرومیت از غذا وحشتناکه. خداوند به همه بیمارانی که پرهیز اجباری دارن شفای کامل بده. آآآآآآمین.


2. موکل جدیدم که دارم پرونده طلاق شو پیگیری میکنم ، بیست روز از زیتونک کوچیکتره :"(((


3. من عاشق سبزی خوردن هستم. عاشق که میگم یعنی عاشقااااا. سر کوچه مون یه تره باری اومده که هر روز ساعت 7:30 صبح ، بار سبزیجات تازه میاره :)))


4. پنج شنبه شب گذشته ، واسه خرید و تماشای کاجهای زیبای کریسمس و پاپانوئل های دوست داشتنی ، رفتیم سمت خیابون نظر. شرقی و غربی و میانی. پارکینگ همیشگی رو رفتیم داخل و به محض استقرار ، دیدیم که دود داره از تو کاپوت گاری کوچولو میزنه بیرون :/
پیاده شدیم و دیدیم تموم ضدیخش داره میریزه پایین.
مسئول پارکینگ که دود رو دیده بود ، اومد و آب ریخت و به رادیات ور رفت و یه آقای مسن بسیار مودب و مهربون اومد و از ماشین خودش ابزار آورد و کلی به ما لطف کردن و وقت گذاشتن و خلاصه بعد از نیم ساعت گفتن که شما برید و تا برگردید دیگه اوکی شده و مشکلی نیس.
ما هم رفتیم و کلی از دیدن سمبلهای سال نو کیف کردیم و حس خوب اهالی ارامنه منتقل شد بهمون و خرید کردیم و چیزای خوشمزه خوردیم و... به امید اینکه گاری کوچولو مشکلش حل شده برگشتیم پیشش.
همین که از پارکینگ اومدیم بیرون ، هنوز به حکیم نظامی نرسیده بودیم که دوباره دود کرد :@
جلوی یه موسسه زبان که در حیاطش باز بود ، پارک کردیم و رفتیم داخل. مسئولش یه آقای جوون مهربون بود که اومد و هرکار بلد بود کرد و نهایتا گفت با این وضعیت نمیتونید برید. باید تعمیرکار بیاد اینجا :|
خودش زنگ زد سایپاسیار و بعدش سایپا به من زنگ زد و مشخصاتو با خودم چک کرد و یه تعمیرکار فرستاد.
ایشونم اومد و مریض مونو ویزیت کرد و گفت یا باید ببرمش نمایندگی یا بکسلش کنیم تا خونه تون.
از اونجا که دل خوشی از نمایندگیهای سایپا نداشتم و ضمنا یه تعمیرکار شریف و متشخص آشنا داشتم ، گاری کوچولو رو بکسلش کردیم و به تعمیرکارمون زنگ زدیم و لطف کرد ساعت یازده شب اومد گاراژش و یه بررسی کرد و دید که بـــــــــــــــــــــــــــــله ، رادیات ترکیده :(
خلاصه عزیزمونو سپردیم به متخصص و رفتیم خونه و دیروز رفتیم تحویلش گرفتیم و یک مبلغ هنگفتی بابت همون ایراد و ایضا چک آپ کلی زمستانه ، پیاده شدیم و خدا رو هم هزاربار شکر کردیم که خودمون سالمیم و پول هست و همین دیگه :%


5. یه کوچه نزدیک دفتر هست که هم توش جای پارک داشت و هم وسط کوچه ، یه زمین نساخته بود که پارکینگ خوبی بود. ظاهرا مالک زمین ناراضی بوده از این قضیه. البته هیچ تذکری هم مبنی بر اینکه" پارک نکنید" روی دیوارهای زمین نزده بودند. بهرحال امروز با صحنه دلخراش دیوارکشی مواجه شدم و معلوم نیس که سرسیاه زمستون جای پارک به راحتی پیدا کنم یا نه.


6. فردا صبح ، دادگاه :)





1. خب... شوهر دوستم متاسفانه باز هم قبول نشد و من به شدددددت واسه دوستم ناراحتم :(

از اون طرف اون یکی دوستم قبول شد و اینقدر براش خوشحالم که حد نداره. ظهر تا حالا قاطی کردم. نتونستم بین این دوتا احساس ، تعادل برقرار کنم:|


2. یک کاری کردم که عمیقا از خودم عصبانی هستم:@

دوسال پیش یه موکل داشتم که بعد از ختم پرونده ش  ، بارها واسه من مراجع فرستاد از دوستها و آشناها و فامیلش. می اومدن می گفتن آقای فلانی شما رو معرفی کرده. امروز اول وقت دوباره خودش اومد و گفت که دوستش یه مشکلی داره و مدارکشو داده بیارم ببینین و اگه راهی هست وکالت شو قبول کنین. گفتم حتما باید با خودش صحبت کنم. گفت من درجریان همه جزئیات هستم. گفتم نع! بااااااید خودشو ببینم. گفت میگم زنگتون بزنه. اینو که گفت یهو زرت (بر وزن فرت ، بر وزن چرت و پرت. همشون به کسره اول و سکون دوم و سوم. در ترمینولوژی زیتون این کلمات به معنای اعمال یا رفتار یا گفتاری هستن که فاعل یا گوینده ، بدون ذره ای تفکر و دوراندیشی ، به ناگهان انجامش میده یا به زبون میاره و بعد در نودونه درصد از موارد ، تا روزهااااا و ای بسا تا هفته هااااا و مورد داشتیم که تا ماههااااااا دچار خود بدوبراه گویی و خود لعنت کنی میشه و اصن یادش که میاد ، میخواد سرشو بکوبه تو نزدیکترین دیوار) دهنمو باز کردم و این جمله درخشانو گفتم: ببینین آقای فلانی ، من باید خودم دوست تونو ببینم که اصن ببینم ازش خوشم میاد یا نه!
این موکل سابقم اصلا مرد بدی نیست. اصلا حس بدی نسبت بهش ندارم. امااااا تو اون لحظه که من اون جمله زرتانه فرتانه چرتانه پرتانه رو گفتم یه حالت شیطنت آمیزی از چشماش گذشت که همه عضلات منو منقبض کرد و جا داشت که همونجا صیحه بزنم و برم به ملکوت اعلی... من فقققققققط منظورم این بود که باید دوست شما رو ببینم و حرفاشو از زبون خودش بشنوم و ظاهرشو رویت کنم که ببینم چه تیپ شخصیتی داره و من میتونم دوسال باهاش معاشرت کنم و تماساشو جواب بدم و تو دفترم رفت وآمد کنه یا از اون دسته آدمهای پیازخور مسواک نزن جوراب نپوش دوش نگیر دکمه نبند هپل شپل هست که واسه مشاوره هم تحملشون سخته ، چه برسه به قبول وکالتشون!
خدا میدونه چققققققدر از خودم ناراحتم:@@@


3. دوستای خوبم کارن ، آوات ، هلگا و آنی ، سال نو مبارک. امیدوارم 2015 برای هممون سال صلح و دوستی و برکت و شادی باشه :)))


4. دوست مهربون فعالم ، آرزوی نازنین در عرض سه روز ، مادربزرگ و پدربزرگ شو از دست داد :"(
اول مادربزرگش رفت و بعد پدربزرگش.
دیشب خیلی دلم گرفته بود براش...


5. یه پرونده داشتم که دوسال ازم انرژی گرفت. لوایحشو که تنظیم میکردم ، بغضم میگرفت. موکلم به قدری مظلوم واقع شده بود که داشت روح و روان شو از دست میداد. رای بدوی به نفع ما اومد و مسلمه که طرف ، تجدیدنظرخواهی کرد. امروز دادنامه تجدیدنظر بهمون ابلاغ شد. وکیل طرف  که با علم به اینکه داره حق رو ناحق میکنه ، تو این مدت از هیچ شیطنتی فروگذار نکرده بود امروز بعد از ابلاغ دادنامه ، درحضورجمع ، گریه کرد!!! باورتون میشه؟! اشک ریخت ooo-000




1. قرار بود دیروز ، نتایج آزمون ورودی کانون وکلا اعلام بشه.
هنوز نشده. نگران دوستم هستم. شوهرش واسه چندمین بار شرکت کرده :(
تازه نگران نتیجه آزمون یه دوست دیگه هم هستم چون قول یه شیرینی حسابی بهم داده :دیییی


2. آقا من همه وسایل سفره هفت سین نوروز نودوچهار رو آماده کردم و دیزاینشو هم تو ذهنم زدم و گذاشتمشون تو یه جعبه تا اسفند بشه و بچینمشون. سمنو هم خریدم و گذاشتم فریزر. بعله. من منتظر روزهای بهاری هستم. هولم؟ خوشی زده زیر دلم؟ در اظهارنظر آزاد هستین.
بهرحال امسال از الان واسه چیدنش اشتیاق دارم و نذاشتم بخوره تو ذوقم :)


3. دیشب از یه دختری واسه طلاقش وکالت گرفتم. پدرش محکم ساپورتش میکنه و بعد از چندجلسه مشاوره ، هممون به این نتیجه رسیدیم که ازدواجش از پایه ، غلط بوده. حالا مادرش؟ نشسته خونه شون ، واسه دامادش غمباد گرفته 000-ooo
پدره گفت خانم مو بیارم باهاش صحبت کنین و توجیهش کنین. گفتم ببرش پیش روانشناس. بیاریش اینجا ممکنه خونش بیفته گردنم :@@@


4. پیگمنتشن ، فرمودیم. دوستش میداریم :)


5. یه برادرخوانده عزیز و دوست داشتنی دارم. فوق تخصص و جراح. با خانمش که ایشون هم جراح فوق تخصصه و پسر دسته گلش ، ساکن انگلیس هستن. هرسال که واسه کریسمس میان اصفهان ، خب درسته که ما دلمون واسشون تنگ شده بوده و میبینیمشون و اون وسطا کلی شکلات اصل انگلیسی هم سوغات میگیریم ولیییییییییییییییییییی تا چند هفته بعدش کلا فاز خوبی نداریم. چرا؟ چون هی درباره کیفیت زندگانی در ممالک کفر ،  از این بنده های خدا سئوال میپرسیم و اونا هم راست و حسینی جواب مونو میدن :"(((


6. فردا رنگین کمان نداریم چون من دادگاه دارم :|




1. زندگی ، یه شوخی بسیار بزرگه. اگه جدی بگیریش ، هیــــــــــــــــــــچ لذتی ازش نمی بری. بذار این شوخی ، کار خودشو بکنه. تو فقط هرجور میتونی به خنده دارتر شدنش کمک کن. به لذت بخش تر شدنش :)

2. سه ماه ، منتظر امروز بودم واسه دومین جلسه رسیدگی به یکی از پرونده هام.
امروز از جمع هفده نفری خواندگان ، یک نفر نیومد و جلسه به همین دلیل تجدید شد برای سه ماه بعد :@@@

3. تفو بر تو ای زیتون که با همه شکمویی و خوش اشتهایی تا دیروز نمیدونستی که سرکه بالزامیک سفید هم وجود داره :/
عجیب خوشمزه س. ترش تر از سیاهشه و عجیب خوشمزه س :)

خدایا شکرت که این مزه های منحصر بفرد رو آفریدی :***


4. جمعه رفتیم آرایشگاه. وقتی آرایشگرت ، همانا موکلت باشه مگه جرات داره بگه جمعه تعطیله؟ هاهاها... 


5. یه نوعروس کم سن و سال چندبار با مادرش اومد مشاوره. پنج ماه از ازدواجش گذشته بود و میگفت که هنوز باکره هست. ادعا میکرد همسرش هیچ تمایلی بهش نداره و بیشتر شبها رو میره طبقه مادرشوهرش میخوابه. واسه اطمینان خاطر ، فرستادمش پیش خانم دکتری که پرسنل پزشکی قانونی و از دوستان دوره دبیرستانمه. معاینه ش کرد و دوخط برام نوشت که نوع پرده بکارت چیه و اینکه کاملا سالمه.
بعد پدرمادرش تصمیم گرفتن حالا که تو این مدت دامادمون هیچ رابطه ای با دخترمون نداشته و الان هم سه ماهه اومده قهر پیش ما و اصلا هیچ تماسی از اون طرف نگرفتن برای تعیین تکلیف ، وکالت بدیم به شما که هر کاری صلاح میدونی بکنی.
این دخترک هم مشکل جنسی شوهرشو مطرح میکرد و هم مصر بود که شوهرش از نظر ذهنی ، اختلال داره. میگفت به روانپزشک هم مراجعه کردیم اما شوهرم حاضر نشده دارو بخوره.
خب... وکالتشو قبول کردم و... دادخواستش تنظیم شد و... ثبت شد و... وقتش تعیین شد و... تو جلسه رسیدگی ، موکلم به این نکته هم اشاره کرد که مراجعه به روانپزشک داشتن.
منم که قبلا تو دادخواست ، ارجاع به پزشکی قانونی و روانپزشک مورد وثوق رو درخواست کرده بودم.
قاضی ، مشخصات روانپزشک موکلمو پرسید و مکتوب ازش استعلام گرفت که به فارسی ساده :دی ، مشکلو برای دادگاه توضیح بده.
آقا چشمتون روز بد نبینه. مادر موکلم ، نامه دکترو برام آورد. بازش کردم. دیدم نوشته تشخیص اینجانب برای زوجه ، هوشبهر مرزی هست و این اختلال میتونه تو روابط زناشویی ، تاثیر منفی داشته باشه :|
نمیدونستم بخندم یا گریه کنم.
به استاد مشاور روانشناسی که باهم کار میکنیم ، قضیه رو گفتم. پیشنهاد داد که یه تست از موکلم بگیره تا میزان هوشش دقیقا مشخص بشه. دختره و مادرشم قبول کردن اما اصرار و اصرار که تو هم  کنارش باش موقع تست!
وچه خوب که اصرار کردن. چون تجربه خیلی جالبی شد.
موکلم ، جلوی چشمهای گرد شده و دهان بازمانده من به بعضی از ساده ترین سئوالها هم نتونست جواب بده :(
اماااااا نکته مهم اینکه "هوشبهر مرزی" نبود. کمی تا قسمتی بالاتر بود و همین منو واداشت که بلند بشم با دوتا شاخه گل برم خدمت روانپزشک گرامی و بگم که آخه قربون اون تشخیص در یک نگاه و بی تستت ، حداقل متن این گواهی رو عوض کن که این دختر از اینی که هست سرگردون تر نشه :"(
ایشونم کلی تحت تاثیر روضه خوانی اینجانبه قرار گرفت و یه وقت گذاشت از موکلم تست بگیره و متن نامه رو تعدیل کنه.
حالا من از این میترسم که تست بگیره و تشخیص با تستش ، جنون باشه مثلا :///
من نمیفهمم چرا این دختر ، هیییییییییییییییییییییچ علامت ظاهری نداشت تو این چندماه!!!
پدرش میگه کل زندگی مادرش و خواهرش رو داره تو این مدت که پیششون هست میچرخونه بی هیچ اشکالی.
کاش زود جواب بده روانپزشک عزیز :|





1. خب... السلام علیکم. خوبین همگی؟ چه خبرا؟ یلدا خوش گذشت؟ امیدوارم که حسسسسابی کیف فرموده باشین کنار عزیزان تون :)))

به ما خونه مامانم اینقدر خوش گذشت که حقیقتا وقت خواب ، پهلوهای هممون درد گرفته بود از بس خندیده بودیم و ایضا از بس خورده بودیم :دی

مامان خانم بی توجه به هشدارهای ما از بابت رعایت رژیم و مقوله های مربوطه ، میزشونو با انواع آجیل و خشکبار و میوه ، چیده بودن و منم که به سفارش داداشی ، کیک بستنی درست کرده بودم و بعدشم که شاااااام و ... تازه حسن ختام برنامه ، هوس زیتونک و داییش واسه پیتزا :)))


به قول دوست "صادق" خوبم: بیچاره آنکه گذاشت عمری و نگذشت به کام :)


خدایا ازت سپاسگزارم بخاطر نعمتهای بینظیرت و بخاطر خنده و بخاطر وجود عزیزانم.
خدایا سرزمینهای درگیر جنگ بخصوص همسایه های مبتلا به داعش رو هرچه زودتر با نعمت آرامش و امنیت ، به ثبات و شادی برسون. آمین :***

2. گروههای واتساپی و وایبری خیلی ابزارهای خوبی هستن. مخصوصا گروههای خانوادگی. یعنی واقعا گرفتاری ها و مشغله ها اینقدر زیاد شده که گاهی تماس تلفنی هم فراموش میشه اما حالا با وجود این گروهها ، هرشب حداقل حال همه رو میپرسیم و از خوشی و ناخوشی همدیگه مطلع میشیم. قرار بیرون میذاریم و برنامه ریزی جمعی میکنیم. خلاصه تکنولوجی دوستت داریم :)))

3. یادتونه واسه تخت سنتی کنار سالن ، ترمه زرشکی با بوته جقه خریده بودم و نمیدونستم پشتی هاشو ، کوسن بزنم یا متکا؟

متکا زدم. خعلی خوشگلن. تشکش هم آماده شده و یه ست بسیار زیبا شده که هرکی میاد ، چشمش میگیرتش :*



4. رنگین کمان چهارشنبه صبح هم به خوبی برگزار شد و یک آیین نامه کوچول موچول برای پیج واتساپش ، شفاها تنظیم وبه اعضا ابلاغ شد :)



5. جلسه ماهیانه مشاوران شهر و روانپزشک عزیزمون در فرهنگسرای آفتاب هم که من باید بخش حقوقیشو اداره میکردم ، عصر پنج شنبه تشکیل شد و دل به دریا زدم و آنچه باید میگفتم بی ترس و واهمه گفتم. بلاخره باید یه فرقی بین وکیل با بقیه باشه. منظورم تو صراحت لهجه و کلامه :)


6. فردا مهمون دختر عموجان ، ناهار نذری :) :*


7. یه زوج محترمی از دوستان من که زن و شوهرن (جناب کاظمی و بانو همتی)  و هردو عضو انجمن زنان شهرمون هستن یه طرح جالبی پیاده کردن.
یه کلینیک ساختمانی چندطبقه دارن که تصمیم گرفتن همکف این ملک رو به یه بازارچه صنایع دستی تبدیل کنن. اونجا میتونین با انواع هنرهای دستی و هرآنچه که مربوط به رشته های هنریه آشنا بشین و از دست سازهای زیبا که برای فروش عرضه میشه بخرین و لذت ببرین. ضمنا این بازارچه درنظر داره برای عید نوروز ، خوردنی های خونگی بذاره واسه فروش.

آدرسشو برای همشهریا میذارم: خیابان شریعتی ، بعدازچهارراه رضایی ، سمت چپ ، نبش بن بست شهید کمرانی زاده.

اسم کلینیک همانا اسم شهرمونه :دی


8. زمستان عزیز ، خوش اومدی :***