روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد



میخواستم گاری کوچولو رو از خونه بیارم بیرون. از پشت در ، صدای یه موتور شنیدم  و یه پسره که بلند و عصبی داد می کشید: بگو ... خوردم. بگو ... خوردم!

فکر کردم داره با موبایلش حرف میزنه و با کسی دعواش شده تلفنی!

چون پشت در خونه ایستاده بود ، یه دقیقه صبر کردم تا بره. دوباره داد کشید: یا بگو ... خوردم و بیا بالا تا بریم یا برسیم خونه اینقدر میزنمت تا بمیری!

دیگه فهمیدم چه خبره. در خونه رو باز کردم و به اون موجود نر بی تربیت که یه دختر جوون رنگ پریده کنارش ایستاده بود و اشک میریخت گفتم: صدا تو بیار پایین. خیلی الان مردی؟ بگه ... خوردم که سوارش کنی؟ که اگه نگه انقدر میزنیش تا بمیره؟ تو آدمی؟

جا خورد اما با همون لحن مزخرفش گفت: زنمه. به شما ربطی نداره. برو دنبال کارت.

واسه اینکه خودشو اثبات کنه دوباره به دختره نگاه کرد و گفت: فقط بگو ... خوردم!

دختره طفلک که مشخص بود میخواست بیشتر از اون آبروریزی نشه با صدای خفه لرزون گفت: ... خوردم.

بعد رفت که سوار موتور بشه. پسره وحشی موتورشو روشن کرد و همین که دختره خواست سوار بشه ، گاز داد و رفت!

دختره ، حیرون و دستپاچه ، اشکاشو پاک کرد و از خجالتش سرشو بالا نیاورد. موبایلشو در آورد که شماره بگیره. بهش گفتم: هرجا بخوای بری میرسونمت. بریده بریده گفت: نه زنگ میزنم بابام. گفتم: تا پدرت بیاد اذیت میشی. بذار من میرسونمت.

بعدش گاری کوچولو رو آوردم بیرون و سوار شد و راه افتادیم.

هیچی نگفتم. گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد. فقط اسم خیابون شونو گفت. وقتی خواست پیاده بشه ، بهش گفتم: اگه هر اشتباهی کرده بودی ، کافی بود که معذرت بخوای و جبران کنی. امروز به همه زنها ظلم کردی. اجازه دادی یه قلدر بهت توهین کنه. برو و خوب به کاری که کردی فکر کن.


الان قلبم سنگینه. خییییلی سنگین.



نظرات 8 + ارسال نظر
mika یکشنبه 21 دی 1393 ساعت 06:53 ب.ظ http://mika-majd.blogfa.com

سلام
واقعا نمیدونم چی بگم ولی عین شما قلبم سنگینه انگار یه وزنه بهش وصل شده متاسفم همین
کسی که به خودش اجازه بده تو خیابون آبروریزی کنه(حالا هرچند ناراحت و عصبانی باشه)دیگه نباید نگاشم کنی

سلام میکا.
خیلی غصه خوردم عصر تاحالا.
با اینکه مرتب با این رفتارا و این مسائل سروکار دارم اما هیچوقت نسبت بهش بی تفاوت نمیشم. خیلی دردناکه...

مریم یکشنبه 21 دی 1393 ساعت 10:15 ب.ظ http://marmaraneh.blogfa.com

زیتون میدونی آدمهای مظلوم، بیشتر از ظالم منو اذیت میکنند؟ احساس میکتم هرجا زورگویی هست و ظلمی میشه، اونی که بیشتر عامل اینکاره ، خود مظلوم هست. ایکاش یاد بگیریم زور نشنویم و زور نگیم.

دقیقا همینطوره مریم. من از دختره خیلی بیشتر حرص خوردم اما تو وضعیتی نبود که بخوام درس مقاومت و ظلم ستیزی بهش بدم. همش ده دقیقه تو ماشینم بود و بیشتر از اون دوسه جمله نتونستم بهش بگم. راست میگی. منم به حرفت معتقدم. ظلم پذیر ، عامل دوام ظلم و ماندگاری ظالمه.

ای کاش.

سپیده دوشنبه 22 دی 1393 ساعت 03:00 ب.ظ

چقد پسر بی شخصیت و بی ادبی بود.
در مورد دختره هم دوس ندارم نظر بدم

سپیده دوشنبه 22 دی 1393 ساعت 04:21 ب.ظ

خانوم وکیل نبینمت غمگین باشی هاااااااااااااااا

هستم سپیده. خیلی زیاد
دوتا تلفن بد امروز داشتم. کلا حالمو گرفته. بعدا مینویسمشون

عمو سیبیلو دوشنبه 22 دی 1393 ساعت 06:08 ب.ظ

زندگی یه موج سینوسی است ... بالا ... پایین ... بالا ... پایین ...
غمگین نباشین بانو

درسته داداشی. قبول دارم. الان پایینم. اون پایین پایینا. یه کم بهتر بشم دلیلشو مینویسم و شاید حق دادین غمگین باشم. ولی خوب میشم. کافیه که خدا یه کم تو بغلش فشارم بده. میدونم حواسش بهم هست. به هممون

این سپیده شیطون برنامه ش چیه دقیقا؟ آتیش نزنه خونه زندگیمونو
سپیده چشاتو ببند. ما حرف خصوصی داریم

مگهان دوشنبه 22 دی 1393 ساعت 07:24 ب.ظ http://meghan.blogsky.com

همه ی اون حرفایی که بهش زدین رو مامانم به دوستم گفت ...
وقتی دوستم اشتباه کرده بود و شوهرش عصبانی بود و فقططط داد میزد : ( ...
اما دریغ ما یک ببخشید هم نشنیدیم از دوستم : ( حتی اگه مقصر نباشی هم خیلیه که حاضر باشی مردم داد شوهرتو بشنون ولی حاضر نشی یه ببخشید بگی !
اینجوری که بیشتر غرورت می شکنه خب : (
حالم گرفته شد مامان زیتون : ((



اگه مقصر هم بود فقط باید عذر خواهی میکرد و جبران.
هیچ توجیهی ندارم واسه رفتار پسره و ایضا دختره. هیچی واقعا


ببخش مگی

عمو سه‌شنبه 23 دی 1393 ساعت 09:36 ق.ظ

برنامش ؟! والا فکر کنم یه روز چشم باز کنم ببینم روی تختی از دینامیت خوابیدم



رها آفرینش جمعه 26 دی 1393 ساعت 02:22 ب.ظ http://rahadargandomzar.blogsky.com/

ای وای زیتون جان،اینا دیگه چه جور با هم زندگی میکنن؟ یعنی باباش هم میدونه که با دخترش اینجوری رفتار میشه؟

نمیدونم رها... وقتی حرمتها میشکنه ، وقتی اون حیا و ادب و صمیمیت مخدوش میشه اونم به این شدت... واقعا نمیدونم...

پدرهایی دیدم که بارها گفتم کاش سایه شون بالا سر بچه شون نبود.
یه نمونه فجیعش:

http://zeytoone-tanha.blogsky.com/1392/03/06/post-218/

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد