روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد


1. چند وقته که دارم با یه مرکز مشاوره جدید ، کار میکنم. اونوقت این مرکز ، طبقه سوم یه ساختمونه. بعد خب آسانسور داره.

هروقت که میرم داخلش فوری یه خانم محترمی میگه : اضافه وزن! =))

بابا من همش دو مثقال گوشت به استخونم مونده. الان صد گرم هم اضافه وزن ندارم. همچین که ایشون میگه اضافه وزن ، میخوام خودم و خودشو خفه کنم :@


2. صبح روز چهارشنبه ، رنگین کمان خوبی داشتیم :)


3. عصر چهارشنبه ، رئیس شرکت مون اومد دفترم :)

قرار شده دیگه من نگم شرکت ، بگم شرکت مون :دی

با دفتر اسناد رسمی طبقه پایین براشون هماهنگ کرده بودم که بیان برای تنظیم وکالتنامه خرید ملک برای فاز جدید شرکت (شرکت مون :دی)

خلاصه... وکالتنامه که تنظیم شد ، رئیس اومد بالا که دفترمو ببینه :)

خوشم اومد از کارش. زیرکانه بود :)

راننده شو فرستاد یه جعبه زولبیا بامیه بخره که دست خالی نیومده باشه و خودش اومد بالا :)

تک تک گواهینامه ها مو که به دیوار بود خوند و کتابهای کتابخونه مو دید و یهو چشمش افتاد به عکس داخل کتابخونه.

تمام قد و با احترام زیاد ، روبروی عکس ایستاد و سلام نظامی داد :"(


4. امروز صبح رفتم شرکت مون که وکالتنامه آماده شده رو ببرم تحویل رئیس بدم :)

مدارک یه پرونده جدید رو بهم تحویل دادن که شروع کنم :)

پرونده خوبیه. از پرونده های چالشی خوشم میاد :)


5. سی و هفت سالگی! خداحافظ...

سی و هشت سالگی! سلام...




1. تو سرسرای طبقه اول دادگستری استان ، نمایشگاه کتاب برپا بود :)

چهارتا کتاب درجه یک خریدم و تخفیف نمایشگاهی خوبی هم بهش خورد :)


2. استفاده از آرم وکالت (پلاک یقه) برای وکلا اجباری شد!

عدم استفاده از اون ، تخلف انتظامی محسوب میشه و پیگرد قانونی خواهد داشت :|


3. شرکت ، یه پروژه ملی رو کلید زده.

حاج آقا (رئیس :دی) به رئیس جمهور قول داده که پروژه حداکثر تا چهارماه دیگه به بهره برداری برسه!

از اعتماد به نفس رئیس ، لذت میبرم :)

صبح که داشت میگفت قول چهارماهه دادم ، من وحشت کردم و خودش میخندید :%

تو منطقه ای که پروژه ، کلید خورده دیگه کارگر بیکار وجود نداره :)

بعد از اتمامش هم بیشتر از دو هزار فرصت شغلی مهیا میشه :)


یه چیزی هم اتفاق افتاده که بابتش حرص خوردم:


مسئول قسمت حقوقی شعبه تهران ، یه خانم فارغ التحصیل رشته حقوقه. فقط فارغ التحصیل رشته حقوق.

چون معرف داشته فعلا داره امور حقوقی شعبه تهران رو اداره میکنه. البته انصافا سوادش خوبه اما ایشون صرفا یک کارشناس حقوقه. خب... دوسه بار به من زنگ زد و هربار مصرانه تاکید میکرد که من و شما همکاریم! مثل اینه که یه دانشجوی پزشکی به یه پزشک متخصص بگه من و شما همکاریم!


نهایتا بار آخر که تماس گرفت ، گفت که من و شما همکاریم و شما باید منو در جریان کارهاتون بذارین!


جااااااان؟! شما باید در جریان کارهای من باشین؟! اونم من که مثلا وکیل محرم و معتمد رئیس هستم؟!

اونوقت امور شعبه اصفهان چه ربطی به دفتر تهران داره که من "باید" شما رو به این استناد که "همکاریم" در جریان بذارم؟!


محض احتیاط ، از رئیس پرسیدم که ضرورتی داره خانم فلانی در جریان کارهای من باشن؟

تعجب کرد و گفت ابدا!

گفتم پس لطفا خودتون بهشون متذکر بشین که انتظار بیجا از من نداشته باشن. من وکیل مستقل شما هستم و فقط به شما مسئولم. یعنی چی که ایشون منو از راه دور کنترل میکنه؟!

طفلک رئیس اصلا شوک شد. نمیدونم این یارکشی ها تو شرکتی در این سطح چه آخر و عاقبتی داره؟...




پاره قلب من


امروز ، رسما وارد دنیای آدمهای بزرگ میشوی. پا به سن قانونی میگذاری. هجده سال را تمام میکنی.


میخواهم چند جمله برایت بنویسم:


از داشتن تو خوشحالم. خدا را بخاطر وجود نازنینت شاکرم. اما باید بدانی که هرگز خودم را بابت لحظات بدی که در زندگی داشته ای و مسئول مستقیم آن من هستم نخواهم بخشید.


میدانم که عاقل تر از آن هستی که حرفم را با سوء تعبیر ، برداشت کنی.

میدانم که مهربان تر از آن هستی که حرفم را تبدیل به تیری کنی که دل خودم را نشانه بگیرد.

تو بزرگترین هدیه خداوند در زندگی منی. بزرگترین و ارزشمندترین هدیه اش.

شادمانم از اینکه باهوش و شوخ طبع و زیبا و ساده دل و پاک و باوجدان و منصف هستی.

با تمام وجودم ، نگران آینده تو هستم و نگرانش. حتی اگر کنارت نباشم بنا به هر دلیل خوب یا بدی.


آرزوهای بزرگ برایت دارم.

هرزمان که اذان میدهند یا باران میبارد (تو میدانی که من معتقدم که دعای وقت اذان و باران ، مستجاب است) از خدا برای تو ، خوشبختی واقعی و موفقیت در درس و کار و تندرستی کامل و شادی حقیقی و پول تمیز زیاد و دست بخشنده ، طلب میکنم.

یادت هست که داستان رستم و شغاد را برایم میخواندی؟ یادت هست که با مرگ رخش ، اشک ریختی؟ از آن شب ، دعای دیگری هم برایت دارم. اینکه خدا به دل مهربان و حساس تو ، وسعت تحمل و پذیرش پویای این دنیای نابرابر و نابرادر هم عطا کند.
اینها آرزوهای من برای تو بود.


عزیزدلم

دخترکم
(که تا صد سال دیگر هم "دخترک" من خواهی بود)
تو را با همه خوبیها و شیطنتهایت به دست حافظ و قوی پروردگار میسپارم.

خودت هم مراقب خودت باش. مراقب جسمت و روحت.


میدانی که عاشقت هستم.



1. رنگین کمان صبح چهارشنبه ، خوب برگزار شد اما تو همه لحظاتش استرس پنج شنبه منو اذیت کرد :(

2. صبح پنج شنبه ساعت 6:30 ، دخترم و دوستش از زیر قرآن مامانم رد شدن و سوار شدیم به مقصد دانشگاه آزاد که حوزه کنکور بود.

ساعت 7 از در نرده ای دانشکده رفتن داخل و پدرومادرهای نگران (و بعضا مادربزرگهای نگران!) پشت در موندن. بچه ها رو با اتوبوس تا در ورودی حوزه بردن.

با مامانم برگشتیم توی ماشین.

از درودیوار واسه من مسیج می اومد که داریم واسه زیتونک دعا میکنیم و خودتم فلان دعا رو بخون و فلان ذکر رو بگو و فلان سوره رو بخون و آروم باش و استرس تو به اونم منتقل میشه و برو قدم بزن و آب سرد بخور و...

من که قفل قفل بودم. مامانم طفلک یه کیف کوچولو از انواع خوراکیها با خودش آورده بود. مغز پسته و خرما و انبه و شکلات و لواشک. هی دعا میخوند و هی میگفت بخور!

تا ساعت 10 بی اختیار اشک میریختم. دیگه مامانم زیتونکو ول کرده بود و واسه زیتون دعا میخوند!

چه روز سخت بدی بود...

ساعت 10 ، آفتاب اومده بود روی ماشین.

جابجا شدیم که بریم زیر سایه که من از دور دیدم یکی از داوطلبا (از بیسکوییتش و شناسنامه و مداد که دستش بود فهمیدم داوطلبه) اومده بیرون!

رفتیم سمتش و نزدیکش شدیم که دیدم یکی از همکلاسی های زیتونکه!

بهش گفتم اومدی بیرون؟!!!

گفت آره ، خییییییلی آسون بود!

گفتم آخه یعنی چقدر آسون؟! اصلا اختصاصیها رو زدی؟!

خلاصه ولش کردیم و رفتیم زیر سایه درخت پارک کردیم و مامانم دیگه هرچی حرف خنده دار بلد بود زد که شاید من حالم بهتر بشه که زهی خیال باطل :(

زیتونک و دوستش جزو آخرین نفراتی بودن که اومدن.
قرار بود من هیچی از دخترم نپرسم و نپرسیدم اما خودشون دوتایی با دوستش شروع کردن به گزارش دادن که چققققدر سخت بوده...
بهرحال تموم شد...

حالا باید تا نیمه دوم مرداد منتظر اعلام رتبه باشیم :(


روز قبل کنکور ، استاد مشاوری که باهاشون در ارتباطم زنگ زدن و گفتن باید دوسه تا تکنیک به زیتونک آموزش بدن که سر کنکور ، آرامششو حفظ کنه.
یکی از اون تکنیکها ، تکنیک "گل سرخ" بود. گفتن که گل سرخ مظهر زیبایی و آرامش و عشقه. گل سرخ زندگی هرکسی ممکنه یه چیزی باشه. شاید یه فکر خوشایند یا شاید یه یادگاری کوچولو یا... اگه موقع حل تستها ، استرس اومد و دیدی داری به هم میریزی چندثانیه به گل سرخت فکر کن تا حالت بهتر بشه.
بعدش زیتونک ، یه دقیقه فکر کرد و گفت : مامان ، گل سرخ زندگی من فقط تویی...
حال اون لحظه من فقط واسه مادرها قابل درکه :)  :"( 

3. یه مدت بود که دخترم میخواست تبلت بخره. دیروز رفتیم خونه مامانم و از اونجا با رضا مهندس (عمرا بشناسینش :دی) رفتیم واسه خرید تبلت که البته مشاوره های رضا مهندس تصمیم دخترمو تغییر داد و به جای تبلت یه فبلت گلکسی نوت 3 خرید که از دیروز تا حالا داره از سوراخ سمبه هاش سر در میاره :)
آقا یه برچسب محافظ که واسه روی صفحه ش لازم بود خریدیم به 65000 تومن!!!
یه برچسب ناقابل!

بقیه امور جانبیش هم که به جای خود... ای بابا...



4. فردا صبح ، دادگاه :)





 کنکور تموم شد...




1. الان از مراسم ختم پدر همکارم برگشتم. با چندتا از همکارای دیگه رفتیم. چه جو سنگین غم انگیز بدی :(((


2. یه ضرب المثل هست که میگه سه دسته از آدمها تابستون و زمستون ، کت و شلوار میپوشن: قضات و وکلا و مجانین!

از صبح تا حالا تو کت و شلوارم. صبح دادگاه و اداره ثبت و دارایی و حالا هم که مراسم. کلا بدنم سوخته :@@@

خب دلم میخواد تو دادگاه یه مانتو نخی سبک بپوشم که همچین باد بیفته توش و کیف کنم :///


3. مامانم دیشب زنگ زده میگه صبح پنج شنبه میخوام خودم بیام بچه مو از زیر قرآن رد کنم!

میگم من که جایی نمیخوام برم!

- تو رو نمیگم که! زیتونکو میگم!

- آهان! ایشون بچه تونه؟؟؟ اونوقت سمت من چیه این وسط؟ اونوقت مادر من ، فکر میکنی از زیر قرآن ردش کنی حله؟!

- بچه مه. معلومه که بچه مه. حرفی داری؟ ساعت چند باید بره؟ کاری به من و قرآن نداشته باش!

- اوکی. لیس للانسان الا ما سعى.

- باشه :@

- باشه :|


4. بفرمایین آلوی زرد و شابلون و سیب گلاب :)





1. البته که بازی دیشب ، کمدی نبود!

یک تراژدی افتخارآمیز بود :)

بی عدالتی درهر سطح و هر موضوعی که باشه ، دل آدمو درد میاره :(

نمیدونم مازیچ دیشب راحت خوابید یا نه :@

آفرین به تیم ملی وطنم <3


2. پدر یکی از همکارام که رابطه مون بیشتر از همکاری صرفه ، فوت کردن :(

فردا صبح خاکسپاریه و فردا عصر ، ختم :(

اصلا واسه هیچکدومش انرژی ندارم :(


3. علی الحساب بفرمایین عصرونه :)))




1. فردا کارت کنکور میاد... لعنتی... :|


2. دارم اظهارنامه مالیاتی و سی دی معاملات فصلی رو تنظیم میکنم واسه پول زور :@


3. عصر پنج شنبه ، جلسه ماهیانه مرکز نور ، خییییلی خوب بود :)

یه کتاب جدید از مسئول مرکز ، امانت گرفتم به نام "با زندگی برقصیم" نوشته "سوزان جفرز" و ترجمه "مهدی قرچه داغی".

دیروز تقریبا نصف کتابو خوندم و نتیجه ش این شد که میرم اون میز و نیمکت چوب روس چهارنفره رو میخرمش :)))


4. در جریان دل آرام و قلب مطمئن و روح شاد و ضمیر امیدوار دختر من که هستین؟!

نه انگار که پنج روز دیگه ، کنکور داره. داشتم می اومدم دفتر ، میگه مامان جونم شب داری میای شام خوشمزه و تنقلات سفارشی یادت نره هاااا ، میخوایم بشینیم کمدی ایران - آرژانتین ببینیم و بخندیم =))


5. فردا صبح ، شرکت :)




1. رنگین کمان صبح امروز بسیار خوب بود. این نظر من نیست. بازخورد تک تک خانمها بعد از کارگاه ، اینو نشون میداد :)


2. یه میز و نیمکت دیدم با چوب روس :)

چهارنفره و خوشگل و جمع و جور :)

نمیدونم اینو بخرم یا دوتا صندلی واسه پشت اوپن؟

اگه صندلی اوپن بخرم ، فقط دوتا میخرم.

اما این میز و نیمکت چهارنفره س.

واسه دوست جونم و شوهرش که دارن روزها رو میشمرن که من برم خونه فسقلانی تا همش بیان پیشمون ، جا داره :)

نمیتونم تصمیم بگیرم :|


3. بلاخره آقای بسیار بدقول نصاب کفپوشها ، امروز اومد و کفپوشهای پله ها رو چسبوند و پله ها از لختی دراومدن و آبرومند شدن :دی


4. فردا عصر ، جلسه ماهیانه مرکز نور :)




1. واسه دوهفته بعد از کنکور ، یه تور یک هفته ای رزرو کردم و بلیطش امروز اوکی شد. یعنی فقط دارم دقیقه ها رو با همه وجودم میشمارم :"(


2. امروز دختر عمو جان (پزشک مخصوص زیتون :دی) میگه : خط اخمت عمیق شده ، بیا حتما برات بوتاکس بزنم.

میگم : یعنی پیر شدم دیگه؟ وقت بوتاکسه؟ :(

میگه : ربطی به سن نداره که! استایلت جدی و اخموئه!

میگم : الان اومدی درستش کنی ، بدترش کردی که! من ترجیح میدم واقعیتو بپذیرم تا اینکه برچسب بخورم. سنو که نمیشه منکر شد. اما خداوکیلی من اخموئم؟

میگه : نیستی؟!

میگم : کی بیام بوتاکس؟ :|


3. فردا صبح ، کارگاه رنگین کمان :)

لازم به تذکره که رنگین کمان بر خلاف پاتوق که ویژه خانمها بود ، یک کارگاه مختلطه و آقایون هم میتونن شرکت کنن :)





1. دیروز صبح رفته بودم شرکت :)

رئیس میخواست درباره تنظیم یه وکالتنامه برای ثبت یک شرکت جدید و همینطور تنظیم یه قرارداد برای پیش فروش یک سری املاک مربوط به شرکت صحبت کنه.

حدود دو ساعت حرف زدیم و تصمیمهای لازمو گرفتیم :)

یه کافی خوردیم و رئیس گفت پاشو برو برس به کار و زندگیت.

گفتم یعنی برم از شرکت؟

گفت میخوای بمونی؟

نمیخواستم بمونم. جالب بود برام. قرارداد من با شرکت هر هفته یک روز کاری شرکته. یعنی از 8:30 تا 4:30.

اما هروقت که میرم اونجا به محض اینکه کارای واجب حضوری تموم میشه ، به من میگه پاشو برو برس به کار و زندگیت :)

و بعد هرکار دیگه ای پیش بیاد ، تلفنی حل و فصل میشه :)


منشی شرکت ، یه دختر جوون ارمنی هستش. بسیار کارآمد و مسلط . دوستش دارم :)


رئیس ، یه مدیر مالی معتمد و محرم میخواد واسه دفتر اصفهان.

دیروز بهم گفت من میدونم که میتونم به تو اعتماد کنم. واسه من یه مدیر مالی مث خودت پیدا کن!

منم بی رودربایستی بهش گفتم من جرات این کارو ندارم. مدیر مالی ، پست بسیار مهمیه واسه شرکت شما که رقم حساباش میلیاردی و میلیون دلاریه. کیو بیارم اینجا که شرمنده نشم؟ :/


2. فیشهای صندوق حمایت کانون وکلا رسید دستم. امان از پول زور :@@@


3. وقتی تو زندگی مشترک ، رقابت جای رفاقتو بگیره ، اوضاع آزاردهنده ای پیش میاد.

خانمه اومده مشاوره ، اونوقت از اعماق وجودش حرص میخوره که شوهرش داره روز به روز پیشرفت میکنه!!!

میگه انگار هر روز بیشتر و بیشتر دارم تحقیر میشم!!!

میگه لجم گرفته که اینقدر شوهرم کارش خوبه!!!

کارت مرکز مشاوره رو دادم دستش و گفتم حتما واسه خودتون از روانشناس و اگه لازم بود از روانپزشک ، وقت فوری بگیرین :/



این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.


1. صبح پنج شنبه ، یه دادگاه بد داشتم. فقط استرس کشیدم. خوبه که موکلم نبود وگرنه دیوونه میشد طفلک :"(


2. صبح پنج شنبه ، اولین ذره بین رسمی در سال 93 برگزار شد :)

(مرسی از کاکتوس جونم و مامان خانومش که اومدن :***)


3. پنج شنبه شب ، با دخترم رفتیم خیابون گردی :)

اصلا حال روبراهی نداشتم اما دخترم ، عاشق شلوغی های شاده. دوست داشت بره بیرون و بگرده و غذا بخوریم و بخندیم و یادمون بره که کنکور داریم و... :دی

منم حال بدمو گذاشتم تو کمد و درشو بستم و زدیم به خیابون :)

گشتیم و شام خوردیم و واسه خونه خرید کردیم و برگشتیم :)


4. دوستان خوبی که تا حالا زحمت میکشیدین و سوپرایزی می اومدین دفتر من و خوشحالم میکردین ، لطفا از این به بعد با هماهنگی قبلی تشریف بیارین چون حجم کارهای شرکت بالاست و ممکنه نتونم همون روز ، درست و درمون براتون وقت بذارم. بسیار ممنونم :)


5. پست بعدی ، یه پست خانمانه س. رمزو میفرستم واسه رفقا :*

(اگه به دستتون نرسید ، خبرم بدین.)





1. اینجا رو یادتونه؟ چقدر همه دعوام کردن :(

کاملا هم حق داشتن :(

امروز رفتم از هولم ، یک هفته زودتر بیمه ش کردم. خیالم راحت شد :)

به کارمند دفتر بیمه میگم چرا اینقدر نرخش گرونه؟

میگه: شما وکلا دیه رو میبرین بالا ، ما هم اجبارا بیمه رو زیاد میکنیم!

من: ما دیه رو میبریم بالاااااا؟؟؟!!! ماااااااااا؟؟؟!!!

اون: پس کی میبره؟!

من: حق با شماست. من معذرت میخوام!


2. امروز اولین کارگاه رنگین کمان (ورژن جدید پاتوق :دی) برگزار شد :)


3. سه چهار روز دیگه تولد یه دوست بسیار خاصه. اهل عطر و لباس نیست. هرچی کتابه خونده. نمیدونم چی براش بخرم :|


4. فردا صبح اول دادگاه و بعد ذره بین :)


5. همچنان مرا در پست قبلی یاری کنید لطفا :)





1. از دوستان خاموش و روشن متخصص در امر گوشی موبایل ، خواهش میکنم یه گوشی دوسیم کارت همزمان فعال که هم خوب باشه و هم قیمتش مناسب باشه ، به من معرفی کنن لطفا.

ممنونم :)


2. از دوستان خاموش و روشن متخصص در امر اتوموبیل ، خواهش میکنم به من یه مشاوره بدن که بتونم یه ماشین جمع و جور حدود بیست میلیون انتخاب کنم.

مرسی :)


3. بازم متشکرم :))