روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد


1. مدارک شرکتو جزء به جزء و کلمه به کلمه خوندم و بررسی کردم :)

قانون تجارتو بارها تو مبحث شرکتها دوره کردم و کلی کیف نموییدم :دی

چهارشنبه و پنج شنبه کلا به امور شرکت گذشت.


2. دیروز واسه انتقال بعضی از وسایلم به خونه فسقلانی ، رفتم همونجایی که وسیله هام بودن که برشون دارم و ببرمشون.

خیلی حالم گرفته بود. کلی به خودم غر زدم واسه انتخاب غروب جمعه برای این کار انرژی سوز :(

گریه هم کردم. اصلا به خودم فشار نیاوردم و خودمو کنترل نکردم. گذاشتم اشکها تا جایی که دلشون میخواد بریزن بیرون. میدونستم که باید گریه کنم. میدونم که بازم باید گریه کنم. من به یک سوگواری عمیق و ممتد احتیاج دارم تا مرگ رابطه رو باور کنم. اگه باور نکنم تبعات بدتری خواهد داشت. از این به بعد هروقت لازم باشه گریه میکنم تا دلم خالی بشه. مطمئنم تو اون لحظاتی که حالم بده و اشک میریزم خدا داره بهم نگاه میکنه و لبخند میزنه و میگه: همه چیز روبراه میشه زیتون جون :***


3. از چهارشنبه همین هفته ، کارگاه پاتوق با شکل و شمایل ظاهری و باطنی جدید شروع میشه :)

مدیر فرهنگسرا ازم خواست که یه اسم تازه واسه کارگاه ، انتخاب کنم. فکر کردم و چندتا اسم قشنگ بهشون پیشنهاد دادم. قرار شد انتخاب نهایی اسم از بین اون چندتا با ایشون باشه :)


4. فردا صبح تا ظهر ، دادگاه :)




1. کار کردن در کنار آقای رئیس ، به یقین منو وادار به مطالعه و مطالعه و مطالعه و تحقیق و تحقیق و تحقیق خواهد کرد :)

امروز بعد از انجام امور اداری اولین پرونده شرکت و ثبت دادخواستهای مربوط ، حدود دوساعتی تو دفتر رئیس بودم.

نمیدونم چرا اینهمه به من اعتماد کرده!

کلی از حرفهای تل انبار شده روی دلشو برام گفت. منم با حوصله همشو گوش کردم. رئیس داره سیستم شرکت هاشو تصفیه میکنه. میخواد همه پرسنل واحدهای شاهرگیش ، محرم و معتمد باشن. خیانت زیاد دیده از شبه رفقا. واسه همین میخواد از این به بعد با حواس جمع ، نیروهاشو انتخاب کنه :)

امروز یک زونکن پر و پیمون از مدارک شعبه اصفهانو بهم داد که بررسی کنم و راه حلی واسه یه طرح که تو ذهنشه پیدا کنم.

گفتم حاج آقا ( اصن وقتی بهش میگم "حاج آقا" خنده م میگیره :دییییی ) من قول نمیدم که از پسش بربیام. تلاش خودمو میکنم اما آدم الکی تعهد بده نیستم. نمیخوام بعدا شرمنده خودم و شما بشم.

میدونین چی بهم گفت؟

گفت چرا اینقدر خودتو دست کم میگیری؟ مگه تو خلیفه خدا روی زمین نیستی؟ هرکاری که خدا میتونه انجام بده ، لابد میدونسته که تو هم میتونی انجام بدی که گفته خلیفه ش باشی!

آقا از صبح تا حالا تو کف این حرفش موندم... اصن یادم که میاد مور مور میشه تنم... قبلا هم بارها به تواناییهای بالقوه ذاتی انسانی در وجود خودم فکر کرده بودم اما شنیدن این حرف با اون قوتی که ناشی از ایمان قلبی رئیس بود از زبون اون که ظاهرش ابدا مذهبی نیس یه مزه شیرین دیگه ای داشت :)

رئیس ، سیگار مارک میکشه. انگشتر الماس دستشه. ریش نداره. اما با اعتقاد کامل میگه اگه جایی واسه ارتباط با خدا تو زندگیش نباشه حتما ضرر میکنه :)


2. اینقده این کنکوری ما باحال و با صفاست که نگووووو...

فقط منتظر بود دبیرستان تموم بشه تا ترتیب ابروهای مبارکو بده :دییییییییی

یعنی دیسیپلین مدرسه اینهمه بهش فشار آورده بود که کلا برنامه مهمش  برای بعد از تعطیلی ، خلاصی از دست دو ردیف موی ابرو بود =))


3. تموم سه روز تعطیلی پیش رو باید صرف کنکاش تو مدارک شرکت بشه. امیدوارم که تخصص خودمو به شایستگی ، عرضه کنم. امیدوارم که از عهده این مسئولیت بزرگ به خوبی بربیام. امیدوارم که تو کمکم کنی خداجونم :***




1. یه مبلغ قابل توجهی رو به یه حساب جابجا ، واریز کردم. یه حساب دولتی جابجا. خیلی از دست خودم عصبانی هستم. ضمنا از دست آدمهای بی ارزشی عصبانی هستم که وقتی فهمیدن باید مقدمات برگشت این پولو به من فراهم کنن رفتارهای عجیب و غریبی ازشون سر زد که انگار باید ارثیه پدرشونو به من بدن!

خدایا این مملکت اسلامی رو از دست این آدمها نجات بده لطفا.


2. کارنامه مونو گرفتیم. دبیرستان رسما تموم شد. فقط مونده کنکــــــــــــــــور :@


3. یه چیزی رو درباره شرکت یادم رفت بگم. موکل سابقم (معرف من به شرکت) همیشه وقتی میخواد درباره رئیس صحبت کنه میگه: "حاجی" نظرش اینه یا "حاجی" اینطور خواسته یا "حاجی" این برنامه رو داده.

خلاصه من فکر میکردم با یه "حاجی" طرفم =))


دفعه اول که رفتم شرکت ، واقعا منتظر ملاقات با یه "حاجی" بودم!

تنها چیزی که تو سرتاپای رئیسمون وجود نداره حاجی بازیه :)))

خداروشکر که رفتار ایشون تا حالاش فوق العاده بوده. تا ببینیم چی میشه :پی


دیشب  زنگ زده میگه فردا بعدازظهر ساعت 2:30 جلسه داریم برای عقد قرارداد با فلان جا. باید حتما بیای قراردادمونو تایید کنی تا امضاش کنم.

میگم حاج آقا (از بس همه بهش گفتن حاجی و حاج آقا ، منم تاثیر گرفتم :دییییی) رحم کنین آخه. من 2:30 نمیتونم بیام. من که لکسوس ندارم بابا :/

میخنده و میگه خب قراردادو برات ایمیل میکنم. بخون و خبرشو بده.

خوشحالم از اعتمادش و امیدوارم پیشنهاد کار تو این شرکت ، یه سوپرایز طلایی از طرف خدا باشه ، نه یه دام سیاه از طرف شیطونک.

خدایا منو محکممممم بغل کن. من فقط تو رو دارم :***




1. دوشنبه ، اجاق گاز و یخچال فریزر مو تحویل گرفتم :)


2. دیروز عصر ، چه طوفانی شد یییهووو ooo-000

کلا خیابون با آب و گل و برگ درخت و شاخه شکسته فرش شده بود. اما بارون باحالی بود :)


3. امتحانامون تموم شد و کمتر از یک ماه دیگه کنکوره :|||


4. امروز تو پاتوق با مدیر فرهنگسرا ، واسه کارگاه ذره بین هفته آینده و سری جدید پاتوق ، برنامه ریزی کردیم :)


5. یه اتفاق خاص برام افتاده. یه اتفاق خاص خاص. نمیتونم با دل قرص بگم که اتفاق خوبیه. واسه همین میگم اتفاق خاصیه! چون همونقدر که از خوب بودنش مطمئن نیستم ، از خاص بودنش مطمئنم.

از این قرار که من دو سال قبل یه پرونده داشتم که موکلم ، مترجم یه شرکت بودش.


ایشون در جریان پرونده ش از کار من خیلی راضی بود و کم کم رابطه کاری ، فراتر رفت و دوست شدیم.

دوشنبه بهم زنگ زد و گفت که شرکت ، یه وکیل معتمد کاربلد میخواد و من تو رو به رئیس معرفی کردم :)


من البته سابقه کار شرکتی ندارم و خیییییییییییلی دوست دارم که این سطحو تجربه کنم.

دوستم گفت که اگه مایلی همین امروز باید بری واسه ملاقات اولیه و توافقات ابتدایی.


خب... طبیعتا من یه اطلاعاتی درباره فعالیت شرکت و آقای رئیس و اخلاقش و سابقه ش از دوستم گرفتم که همش فقط و فقط ، تعریف و تمجید و تحسین بود و گاهی من احساس میکردم داره میره تو فاز مبالغه و اغراق. چه درباره محاسن رئیس و چه درباره کلاس شرکت.


خلاصه... دوشنبه رفتم که محیط شرکت و آقای رئیس رو حضورا ببینم.

هرچند آدرس داشتم اما اون آدرس صرفا اسم خیابون و ساختمون بود که من تا حالا شخصا داخلش نرفته بودم و فقط اسامی به گوشم خورده بودن.

واسه همین وقتی ساختمونو دیدم کلا هنگ کردم :/

یکی از معروفترین ساختمانهای اصفهان.


زنگ واحد مربوط رو زدم و خودمو به منشی معرفی کردم. در نرده ای باز شد و از فضای باز گذشتم و وارد لابی شدم.

ساختمون آروم و معطر و زیبا :)

با آسانسور رفتم تا طبقه ای که دفتر شرکت اونجا بود.

از اونجا به بعد ، فقط تلاش میکردم که به خودم مسلط باشم و لبخند بزنم که پرسنل متوجه نشن که خانم وکیلو جو گرفته :دییییی


چند دقیقه نشستم تا تلفن رئیس تموم بشه.

با راهنمایی منشی وارد دفتر رئیس شدم. 

دفتر؟؟؟!!! دفتر نبود که! یه آپارتمان مبله مجهز بسیار شیک بود.

اعتراف میکنم که شبیهشو فقط توی فیلمها دیده بودم.

حتی دفتر آقای دکتر ش... که به گفته همه همکارا از زیباترین دفاتر حقوقیه ، در مقایسه با دفتر ایشون به چشم نمی اومد.


در همون چند دقیقه اول گفتگو با آقای رئیس ، متوجه شدم که دوستم اغراق و مبالغه نمی کرده.

یک شرکت مولتی میلیاردر که شعب متعدد در ایران و چند نقطه دنیا داره.

رفتار رئیس هم محترمانه و دوستانه بود.


متوجه شدم که دوتا از همکارام که درجه دکترا دارن وکیل ثابت شرکتن که بین شعب در رفت و آمد هستن و آقای رئیس الان وکیلی میخواد که هفته ای یک روز در دفتر اصفهان مستقر باشه.

بعد از صحبتهای ایشون و سئوالای من ، وقت گرفتم واسه فکر کردن و سبک سنگین کردن.

تموم اوقات دیروز به تفکر و توزین گذشت :دیییی


صبح امروز به یکی از اساتیدمون که ید طولا در امور شرکتها داره زنگ زدم و یه مشورت مفید ازشون گرفتم و نهایتا قبل از ظهر با رئیس شرکت تماس گرفتم و اوکی دادم :)

قرار شد در اولین فرصت برای تنظیم قرارداد برم.

یکساعت بعدش رئیس زنگ زده میگه پاشو بیا سر کارت =))

میگم جناب الان که ظهره!

میگه من کارم لنگه. زود بیا و برگرد!

بابا خب در نظر داشته باش که فاصله من با شرکت یکساعت رانندگیه :@@@


دیگه دیدم جای کل کل نیس. سرم درد میکرد. حوصله رانندگی تو هوای داغ نداشتم. زنگ زدم آژانس و یکساعت بعد ، تو دفتر شیک رئیس ، اولین پرونده بابرکت شرکت به زیتون محول شد و برای یک حقوق ثابت ماهیانه هم قرارداد بستیم :)

با همه این احوال ، نمیتونم بگم که اتفاق خوبیه اما به جرات میتونم بگم که اتفاق بسیار خاصیه :)))


خدایا هوامو مثل همیشه داشته باش و شکرت و قربونت بشم :***





1. امروز صبح رفتم واسه خرید یخچال فریزر و اجاق گاز :)

انتخاب کردم و بیعانه دادم و با فروشنده قرار گذاشتیم واسه تحویلش :)

ماکروفر هم دیدم دو مدل و  الان میخوام سرچ کنم که کدومش بهتره :)


2. آشپزخونه جدیدم اینقده نور خوبی داره که جون میده واسه زندگی گلهای قشنگم و البته خودمون :)

کاغذ دیوارهای آشپزخونه ، یه طیف از رنگهای خاکستری و صورتی و مسی هستش به صورت راه راه عمودی. رنگ کابینتها و کمد دیواری رو ، زمینه خاکستری کردم  با مولتی کالر مسی. پرده آشپزخونه هم یه کرکره 16 میلیمتری خیلی ظریف زدم که مسی روشنه. نور خیابون که از پنجره میزنه داخل ، یه رنگ بسیار زیبا میده که واقعا دوستش دارم :*

از آیتم های مسی دیگه هم تو چیدمان آشپزخونه ، استفاده خواهم کرد :)


3. زونا ، بیماری بسیااااااااار دردناک و دلخراشی هستش که امیدوارم هیچکس بهش مبتلا نشه :"(





1. صبح پنج شنبه ، چندتا کار عقب مونده و دو سه تا کار بانکی داشتم که انجام شد و خیالم راحت شد از بابتش :)


2. کار کفپوشهای داخل خونه فسقلانی که تموم شده و دیگه پنج شنبه رفتم فاکتور مبلها رو گرفتم و تصفیه کردم و بعدشم رفتم خونه تا مبلها رو بیارن که آوردن و چیدنشون و بسی دوستشان میدارم :)

کفپوشها هم بی عیب و نقص و تمیز ، نصب شده بودن اما آقاهه هر چی آشغال و پرتی و کارتن بود همونطوری ریخته بود و رفته بود :@@@

منم دست نزدم تا واسه پله ها که اومد بهش بگم جمعشون کنه :)))


3. صبح جمعه کلا به آشپزی گذشت :)

یییهووو تصمیم گرفتم که برای اولین بار در عمرم ، "کبه" درست کنم.

با اینکه تجربه اول بودش اما  خوشمزه و با کیفیت شد ولی آقا چشمتون روز بد نبینه که پس از پایان مراحل پخت ، تمام اجداد مرحومم رو زیارت کردم :دییییی

اما به امتحانش می ارزید :)


4. غروب جمعه از فرصت غیبت دخترم استفاده کردم و رفتم یه باغ گلخونه بسیار زیبا و متنوع که تولید کننده انواع کاکتوس و گلها و درختچه های زینتی هستش و دوتا سبد از انواع کاکتوس خریدم به قیمت بسیار عالی :)

یه دونه هم "اریکا" خریدم که خیلی نازه :*

یه بار دیگه هم باید برم و گیاهان مخصوص تراریوم ازش بخرم چون دیدم که چیزای مناسبی داشت :)


5. اون حاج آقایی که از اون مرکز مذهبی تماس گرفته بود واسه کلاس حقوق خانواده رو دیدمش. اصن حاج آقا نبود! خوشبختانه بسیار آدم معقول و نرمالی بود و درباره چهارچوب کلاس به توافق رسیدیم و قرار شد که خبر از بابت تعداد جلسات با ایشون باشه و تعیین روز و ساعتش با من :)


پ.ن

ممد! خوبه که نیستی و خیلی چیزا رو نمی بینی...




1. نصاب کفپوشها بلاخره اومد!!!

از صبح ، کار داخلو انجام داده که من هنوز نرفتم ببینم. ساعت چهار زنگ زده میگه : اون چسبی که با خودم آوردمش برای کفپوشهای پله ها مناسب نیس و باید یه چسب جدید سفارش بدم و تا به دستم برسه چند روز طول میکشه و نمیدونم چرا این چسبه واسه این کفپوشه مناسب نیس!!!

بهش میگم : خب مرد حسابی مگه شما کار اولته که نمیدونستی؟ مگه اون روز اول که اومدی کارو دیدی همه کفپوشها رو ندیدی؟ مگه نیومد دستت که چه چسبی باید بیاری؟

میگه: عوضش این مشکل به نفع شماس. شما تو این فاصله اسبابهای سنگینتونو ببرین بچینین و اینجوری سلامتی کفپوشها هم تضمین میشه!

خب منم دیدم علیرغم اهمال کاریش داره منطقی میگه اما واقعا نگران اینم که دوسه روزش بشه الی یوم القیامه :@


2. امروز پاتوق سنگینی داشتیم.

دوتا از دوستانی که دفعه اولشون بود تو پاتوق شرکت میکردن ، مشکلات بسیار حادی داشتن... هنوز بغض صدای یکیشون تو گوشمه...

خدایا شکرت که به من قدرت و استقلال و سلامتی دادی. امیدوارم هیچوقت اینها رو از دست ندم :***


3. یکی از ناخنهای دستم ، مریضه طفلک :"(

هم منو اذیت میکنه و هم خودش اذیت میشه :(

باید ببرمش دکتر. پیش دکترجون خودم :*


4. فردا کلی کار عقب مونده ضروری انجام خواهم داد اگه خدا بخواد :)


5. جمعه ، مطالعه و تنظیم لوایح و آشپزی :)



پ.ن

آقای شجاعی سلام. یه کامنت بذارین لطفا. من یه کار غیر تخصصی دارم. ممنونم.




1. امروز لوازم بهداشتی مورد نیاز واسه سرویس خونه فسقلانی مو خریدم و بردم سر جاهاشون چیدم :)


2. نصاب کفپوشها که قووووول داده بود امروز بیادش ، زنگ زد و گفت فردا حتتتتتما میادش :/

مرده و قولش. نه؟!!!


3. امروز از یه مرکز مذهبی صاحب نام و معتبر شهر که آموزشی هستش باهام تماس گرفتن که اگه وقتشو دارم یه دوره کلاس  آموزش حقوق خانواده با رویکرد اخلاق براشون بذارم. به اون حاج آقا که تماس گرفته بودن گفتم حتما باید حضوری ببینمتون و درباره ش صحبت کنیم. قرار گذاشتیم واسه فلان روز و فلان ساعت! میخوام ظاهرمو ملاحظه و مشاهده کنن که جای ایراد نمونه بعدا :|


4. امروز یه گشت مفصل در اطراف و اکناف محله خونه فسقلانی زدم. هرچند کم و بیش همه جا رو دیده بودم اما این بار با چشم باز و هوش و حواس جمع ، همه جا رو دید زدم که بفهمم دقیقا چیش کجاشه :پی

شکر خدا در شعاع صدمتری خونه ، از شیر مرغ تا جون آدمیزاد ، قابل دسترسیه :)


5. اینهمه امروز تو دادگاه معطل شدم و آخرش واسه یه امضای ناقابل ، دوباره فردا صبح باید برم... و بعدش پاتوق :)


6. بفرمایین هلی کتنی :***





1. از امتحانامون فقط فیزیک و دیفرانسیل و ادبیات مونده :@@@


2. نصاب کفپوشها فردا میاد. یعنی قووووووول داده که بیاد :/


3. دیشب یه مراجع داشتم. قبلش که بیاد زنگ زد رو گوشی خودم که وقت بگیره. باهاش حرف زدم و بهش وقت دادم. خواست خداحافظی کنه گفت: اجرتون با سید الشهدا ، آقا ابوالفضل حفظتون کنه.

من : oo-00

سرموقع اومد و نشست و قبل از شروع حرفاش یه بسم الله غلیظی گفت.

من: oo-00

هی مشکلاتشو با زنش توضیح داد و هی گفت و گفت و گفت و تهش گفت اگه بخوام طلاقش بدم چقدر از مهرشو باید بدم؟

من: مسلما همشو.

اون: آخه خیییییلی مشکل داریم باهم. خیییییییییلی زیاد. همشو باید بدم؟

من: چه ربطی داره آخه؟ اگه مشکلی نبود که متقاضی طلاق نبودین و حالا که هستین باید حقوق مالی همسرتون پرداخت بشه.

اون: هیچ راهی نداره؟ هیچ راهی؟

من: چرا با من چونه میزنین؟ از من تخفیف میخواین؟! اگه راهی داشت که میگفتم :@

اون: اگه یه تهمتی چیزی بهش بزنم چی؟

من: .........

من: .........

من: بلند شو برو بیرون. برو از جلو چشمام نبینمت. برو بیروووووووووون...


4. فردا صبح ، دادگاه :)






1. بعضی خانمها و آقایونی که تو دادگستری میبینم ، آدمهای فوق العاده جالبی هستن و من همیشه با دیدنشون از خودم میپرسم اینا اگه قرار باشه برن عروسی یا جشن تولد یا مهمونی ، با چه لباس و چه کفش و چه آرایشی میرن آیاااا؟ :|


2. امروز اولین سری لوازم خوشگل سازی خونه فسقلانی مو خریدم. یه کوزه سفالی بلند با لعاب سبز که سه تا نی قهوه ای سه متری بامبو (نه! حتما کمتر از سه متره چون صندلی ماشینمو خوابوندم و آوردمشون. شاید یه کم بیشتر از دومتر باشه :دی) میره داخلش برای کنار جاکفشی و یه عودسوز و یه اسانس سوز بسیار زیبای تایلندی و دوازده تا گلدون کوچولوی رنگارنگ سرامیک برای کاکتوسهای گوگولی که خواهم خرید :*

دوتا آینه قدی با اختلاف ارتفاع 20 سانتیمتر هم واسه پاگرد کم نوری که دارم سفارش دادم که هم نور اونجا رو منعکس کنه و هم اطرافشو با کاشی های تزئینی که میچسبونم ، جلوه بدم. شیک میشه. میدونم :)


3. سن ایچ یه سیروپ های بسیار خوشمزه ای داره که من تازه تو سوپرمارکت دیدمشون. چون بعد از رژیم ، کمتر سراغ قفسه اون تیپ خوراکیها میرفتم. اما الان سیروپ کارامل شو خریدم که ترکیب یه قاشقش با قهوه برزیلی بعلاوه یه بستنی دارک چاکلت ، همه خستگیمو از تنم درمیاره و یه میان وعده خیلی خوشمزه س :*


4. رنگ جدید موهامو دوست دارم :)





1. صبح چهارشنبه ، یه پاتوق کاملا خصوصی داشتیم. سه نفره : زیتون و سرپرست فرهنگسرا و مدیر فرهنگسرا :)

عاااالی بودش :)


2. صبح پنج شنبه ، یه کارگر رفتش خونه فسقلانی رو برق انداخت. طفلک اینقدر لاغر بود که دلم ریش ریش شد :"(


3. از ظهر پنج شنبه افتادم به سرگیجه :(

نتونستم برم جلسه ماهیانه مرکز نور :(


4. دوسال قبل یه مراجع داشتم که واسه طلاق خانمش بهم وکالت داد. اوائل امسال برادرش اومد واسه طلاق خانمش وکالت داد.


دیشب یه خانمی زنگ زد و گفت که خواهر فلانی ها هستم و میخوام واسه طلاق بیام دفترتون!

به شوخی بهش گفتم چرا خانوادگی مشتاق طلاق هستین؟ اونم با خنده گفت که قراره پدرش هم واسه طلاق دادن مادرش بیاد!


5. طاقچه که اینجا نوشتم ، قراره تبدیل بشه به طاقچه خاطرات :)

میدونین یعنی چی؟ :دی


6. فردا صبح ، آرایشگاه :)







1. با نصاب کفپوشها حرف زدم. قرار شد یه تمیزکار ، آخر هفته بره همه جا رو بلور کنه :دی  و بعدش جنابان نصابان بیان زحمتشونو بکشن و اسبابها به مرور منتقل بشن و به اندازه کافی هم تو این انتقال ، پا میخوره کفپوشها که جای نگرانی نباشه :)


2. یه موکل جدید دارم که اوائل که فقط واسه مشاوره می اومد خییییلی بوی سیر و انواع ادویه ها رو میداد و هروقت میرفت من کلی شاکی بودم :|

موکلم که شد و بیشتر بهم اعتماد کرد ، گفت که کار خونگی راه انداخته و همبرگر درست میکنه برای فروش که مخارج خودش و بچه هاش تامین بشه از این راه و خواست که به دوستام و همکارام معرفیش کنم.

حالا هر وقت میاد و میره ، بوی شرف و غیرت و نجابت ، همه جا رو پر میکنه...


3. اووووووووووف... چه ترافیکیه تو خیابون... شب عیده دیگه :)

آقایون "محترم" ، روزتون مبارک :)


4. زیتون جون ، عزیزدلم ، دوستت دارم :*

به خودت برس تا قوی و سالم باشی :*

خدا همیشه با ماست :***


پ.ن

رمز پست قبلی تحویل مخاطباش داده شده. بقیه پستها رو بخونین لطفا :دی


 




این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.



1. دیروز به امر عشق که فرموده بود : بسوز ، شعله ور بودم و کلا فراموشم شد که بنویسم که حدود یک ماه با یک استرس بسیار بزرگ که ممکن بود از لحاظ مالی دچار نوسان شدیدم کنه درگیر بودم و خدا رو هزار بار شکر که به کمک یکی از همکارهای کارشناس اسناد ثبتی متوجه شدم که مشکلی نیست و سندی که براش نگران بودم ایراد خاصی نداره :)

واااااااای که چه شب و روزهای پر از فکر و دغدغه ای رو ظرف یک ماه اخیر پشت سر گذاشتم... خدایا ازت ممنونم :***


2. فعلا اختیار زندگی ما در دستان بی رحم کنکوره :@

نصاب کفپوشها اومد و خونه رو دید و گفت که از فردای روزی که کار کفپوشها تموم میشه باید اسبابها رو چید و روی کف راه رفت تا پا بخورن و جا بیفتن و محکم بشن.

وقتی بهش گفتم که من حداقل تا پنج شش هفته دیگه نمیتونم این کارها رو بکنم ، گفت که میره و پنج شش هفته دیگه میاد!

من دوست داشتم کار کفپوش تموم بشه و خونه قابل سکونت بشه و توی این فرصت مونده تا کنکور ، با صبروحوصله و آروم آروم ، وسایلمو بخرم و ببرم بچینم و بعد از کنکور هم ساکن بشیم. با این اوصاف باید تغییر بدم برنامه رو.

حالا امشب دوباره یه مشورتی با نصاب میکنم ببینم کوتاه میاد یا نه :|


3. دیشب یه مراجع پرت و پلا اومده بود واسه مشاوره.

امروز زنگ زده میپرسه:

خانوم وکیل ، ما دادخواست مونو به کدوم یکی از عریضه نویسها بدیم تنظیم کنه تا بعدش پرونده مون بیاد زیر دست شما؟!!!





1. چهارشنبه صبح تو پاتوق حرفهایی زدم که واسه دونفر از دوستان ، اینقدر تکان دهنده بود که از شوک ناشی از اون ، فقط میخندیدن!


2. امروز پرده های خونه فسقلانی نصب شدن :)

امیدوارم فردا نصاب کفپوش بیاد! از بس از این جماعت ، بدقولی دیدم این مدت :@


3. امتحان شیمی و هندسه مونو دادیم :|

شش هفته دیگر تا کنکور ، باقیست...


4. چرا همه ملت فکر میکنن وقتی یه مشکلی دارن باید لزوما یه سر هم بزنن دفتر امام جمعه؟؟؟ o-0


5. وقتی میفتی بالای سی و پنج ، خواه ناخواه توان و انرژی گذشته تحلیل میره مخصوصا که درگیریهای ذهنی و جسمی هم داشته باشی. باید یه مکمل جبرانی کنار غذا استفاده کنی تا کم نیاری. دارم هر روز زینک پلاس و ویتامین ث و مولتی ویتامین مینرال میخورم و از تاثیرش راضیم :)


5. هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق / هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق...


پ.ن

بند 5 یک بیت از غزل بسیار زیبای جناب "فاضل نظری" هستش که وقتی میرسه به : ...میتوان سوخت اگر امر بفرماید عشق... من رسما گر میگیرم.