روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد


1. فاطمه بیگم فیروزی. متولد ۱۳۳۰. اهل و ساکن نجف آباد اصفهان. شیر زن مستقل و شجاعی که در ۱۶ سالگی مادر و در ۱۷ سالگی بیوه شد :(  دوماه بعد از فوت همسرش ، مادر همسرش که مرگ را احساس کرده بود فاطمه بیگم ۱۷ساله را با پسرکی یک ساله در آغوشش فراخواند و وصیت کرد که هرگز ازدواج نکن و نوه مرا با مرد بیگانه همخانه نکن!!!  فاطمه بیگم هرگز ازدواج نکرد...

از هفت سال قبل ، دوچرخه سواری میکند. هر روز صبح با دوچرخه به پارک میرود و بعد از یکساعت نرمش و پیاده روی ، با دوچرخه به خانه بر میگردد. 

از منزل او تا مرکز اصفهان حدود ۳۵ کیلومتر فاصله است. او بارها این مسیر را رکاب زده :)

میگوید گاهی برای خرید مایحتاج منزل با دوچرخه به بازار میروم.

میگوید بدترین نوع اعتراض را از یک خانم ثروتمند بسیار محجبه دیده که با ماشین گرانقیمتش کنار دوچرخه او ایستاده و گفته چرا الگوی غلط دختران ما شدی؟!!!

خاطره طنزی از تذکر پلیس نیروی انتظامی دارد. یک روز صبح زود که در حاشیه پارک ، رکاب میزده ، پلیس با ماشین گشت کنار مسیر او ، توقف میکند و بعد از سلام و احوالپرسی به او میگوید: موقع دوچرخه سواری کسی مزاحمت نمیشود؟ فاطمه بیگم با حاضر جوابی میگوید: اگر شما مزاحم نشوید بقیه کاری با من ندارند :دی

خودش رمز موفقیتش را در بی تفاوتی به طعنه ها و تمسخرها میداند.

قهقهه میزند و میگوید: نمیدانم چه کسی از من فیلم گرفته و فرستاده خارج. چون شبکه من و تو مرا نشان داده است :دی

فاطمه بیگم افتخار داد و  در کارگاه من شرکت کرد و برای اعضا حرف زد و به سئوالاتشان با روی گشاده ، پاسخ داد :)

( با اجازه از این بانوی شاد قوی ، عکسش و چند خط از زندگیش رو در اینستا و گروههای مرتبط با مسائل حوزه زنان گذاشتم. )


2. الان مطلب خوبی در وب داداش سیبیلوی عزیز خوندم. در مورد اینکه بچه هایی که همیشه نگران والدینشون هستن و نمی تونن مستقل و اجتماعی ، زندگی کنن درواقع مدیون و ناامن ، بزرگ شدن. اون والدین بخاطر سختیهای زندگیشون طوری با  فرزندشون رفتار کردن که اون بچه از تعاملات و فعالیتهای خودش باز می مونه و مرتب دنبال راه حل برای مشکلات والدینشه. چون مرتب از طرف والدین یا یکی از اونها بهش القا شده که قربانی این زندگی هست و منت روی سر این بچه بوده که این زندگی بخاطر اون ادامه داشته و... خیلی از خوندن این پست ، حس خوبی گرفتم. زندگی من از کودکی تا همین امروز ، پر از پایین و بالا بوده. زیتونک شاهد نوزده سال این دست اندازها و شنونده خاطرات نوزده سال قبلش بوده ولی خوشبختانه در هر موقعیتی که شخصی تلقی میشه خیلی راحت تصمیمی که فکر میکنه درسته ، اتخاذ میکنه و من صرفا نقش یک ناظر خارجی نگران حامی مراقب مشاور رو دارم. یعنی عشق و علاقه مادر دختری هیچوقت بند نبسته به دست و پای زیتونک. هیچوقت بخاطر من و نگرانیهای طبیعی بجای من ، از علایقش صرف نظر نکرده. نمونه ش انتخاب هما و اونهمه استرسی که من داشتم و پافشاری منطقی و استدلالهای زیتونک. هفته قبل هم چهار روز با دوستانش رفت شمال. علیرغم همه آشوبهایی که می دید تو وجود منه. سعی میکرد آرومم کنه ولی خیلی قشنگ توجیهم کرد که به این مسافرت احتیاج داره. کلی هم سفارش کرد که مامان نکنه واسه خودت غذا نپزی ، نکنه تا دیروقت تو دفتر بمونی ، نکنه در خونه رو به غریبه باز کنی :دیییییییی

چقدر هم قشنگ سلیقه و ذائقه مو شناخته. سوغاتیاش بینظیر بودن :***

خلاصه خوشحال و خرسندم که زیتونک ، "مدیون" ، بار نیومده :)

به قول جفت جان : مرسی از خودممممم :)


3. فردا صبح ، یک کارگاه دارم برای دختران نوجوان 14 تا 16 ساله. دخترانی که با کوه سئوالاتی به کارگاه میان که پاسخ صریح و شفاف میطلبه. این نسل رو نمیشه گول بزنی. منم اهلش نیستم. چندتا مشاور بزدل به این بچه ها آسیب زدن. فرهنگسرا از من خواسته که این آسیبها رو ترمیم کنم. میدونم که میتونم :)


4. چندقدم بالاتر از خونه مون یه مغازه بزرگ بود که مثلا فروشگاه مواد غذایی بود. من با وجود هایپر سر خیابون مون عملا از این فروشگاه خرید نمیکردم. همش میگفتم کاش یه لبنیاتی تخصصی حسابی بیاد جاش. فقط همین یه قلم تو محله مون کم بود آخه :دی

چندروز پیش دیدم که یه تعمیر و جابجایی دیوار انجام دادن و مغازه تبدیل شد به فروشگاه محصولات لبنی. از همه نوع و همه رقم. انواع و اقسام شیر و دوغ و پنیر و ماست و کره و تخم مرغ. هوررررراااااا :)


5. یه کنسرتی برگزار میشد نزدیک مون که سه شب و هر شب دو سانس بودش. برنامه این چند روزم خیلی شلوغ بود. برنامه جفت جان عاشق کنسرت هم همینطور. نهایتا با کلی اینور اونور کردن تونستم بلیط شب سوم سانس دوم رو بگیرم. کنسرت خوبی بود در سطح خودش. اما صدای خواننده ، خسته بود. تجربه شد که کنسرتهای چند شبه رو هیچوقت نذارم واسه شب آخر. بازنوازی قطعاتی از استاد همایون خرم اجرا شد از جمله رسوای زمانه منم ، امشب در سر شوری دارم ، اشک من هویدا شد ، یک نفس ای پیک سحری و... و نیز تکنوازی نی و تکنوازی سنتور و دو نوازی ویولن و پیانو و دونوازی سنتور و تنبک و برای حسن ختام کنسرت هم اثر ماندگار روح الله خالقی : ای ایران ای مرز پرگهر.


6. بیایید از بستنی فروشی روبروی دفتر ما بستنی بخرید. میوه ای و غیرمیوه ای. خوششششششمزه :)


7. نوه عموی هنرمندم ، رتبه اول کشور در نوازندگی تار و سه تار در جشنواره موسیقی نیشابور شد. بهت افتخار میکنم مرضی کوچولوی عزیزمممم :***


8. یارا! بهشت ، صحبت یاران همدم است / دیدار یار نامتناسب ، جهنم است / هر دم که در حضور عزیزی براوری / دریاب کز حیات جهان ، حاصل آن دم است... / آرام نیست در همه عالم به اتفاق / ور هست در مجاورت یار محرم است...



نظرات 9 + ارسال نظر
آقـــ مسعودــــا یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 06:34 ق.ظ

یکم مطلب کوتاه بذار
برا خودم نمیگما
برا خودتون میگم
خسته نمیشید انقدر تایپ میکنید
یا نکنه وسط تایپ چای میخورید که انقدر تایپ میکنید

چای؟! هاهاها... شعبه علی کافی رو که دیدی روبروی دفتر؟ نمیدونی چققققدر خوشششمزه س. اومممممم....

nima s یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 02:29 ب.ظ

7.واقعا زیبا مینواختند :)

اینستا؟

سحر یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 04:57 ب.ظ

سلام زیتون
بستنی گفتی وکردی کبابم

nima s یکشنبه 29 شهریور 1394 ساعت 10:12 ب.ظ

بله اینستا:)
کاملا واضح بود مهارت بالایی دارند:)
....
3.براتون ارزو موفقیتو صبر میکنم:دی
...
خوشحالم اینقدر سرحال و پر انرژی هستید
امیدوارم همیشه این روال در جهت مثبت رو به حرکت باشه:)

مرسی. مرسی. مرسی

آقـــ مسعودــــا دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 06:16 ق.ظ

نه ندیدم حالا کی بریم که ببینم
شاید یه کافی هم خوردم
هاهاهاهاهاها

کافی شاپ نیس که

عمو دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 10:30 ق.ظ

سلام
خدا زیتونک رو براتون حفظ کنه

سلام به شما.
ممنونم. همچنین عزیزان شما رو

مریم دوشنبه 30 شهریور 1394 ساعت 06:47 ب.ظ http://marmaraneh.blog sky.com

سلاااااام
من عاشق این خانمهای مسن و پرانرژی هستم.از طرف من اگر اجازه داد لطفا ماچش کن.(خانمه واقعا تو نجف آباد هم دوچرخه سواری میکنه؟ من خاطرات بدی از برخوردهای تند نجف آبادیها دارم)
خیلی خیلی بهت تبریک میگم مامان شجاع، به نظر من خانواده هایی که بچه ها را مدیون بار میارن، میترسن، خیلی هم زیاد، باید اعتراف کنم من شدیدا چنین حس دینی به خانواده دارم که البته با کمک همسفر کمی، فقط کمی کنترلش کردم.
آقا این دل ما آب شد برای کارگاههای رنگ به رنگ شما.
نوش جان همه بستنیها

به روی ماه مهربونت

نمیدونم دیگه میبینمش یا نه. اگه دیدمش ماچش میکنم
از طرف نجف ابادی هایی که برخورد تند با دوستم داشتن ازت عذر میخوام. نمیدونم ماجرا چی بوده
همسفر ، محفوظ و تندرست باد. آمین

زهرا فرفری پنج‌شنبه 2 مهر 1394 ساعت 02:12 ق.ظ

سلام زیتون عزیز،
1. دلم بخاطر قولی که فاطمه خانم به مادر همسرش داد، واقعا گرفت...
2. با خوندن بند 2 به این فکر کردم که اعضای خونواده و همینطور دوستانم تعریفشون از من، دختری هست که خودش برای زندگیش تصمیم گرفته در تمامی موارد... و منو معمولا دختر عاقلی میدونن...اما بعضی دلواپسیها و نگرانیها برای والدین، انقدر عمیقه و پنهانی که هیچکس متوجهش نشده. منظورم نگرانیهایی که اصلا عادی نیستن و در ظاهر هم کسی متوجهش نشده و نمیشه..
3. مشتاقم که از نتیجه این کارگاه صحبت کنی. خیلی جالبه.
5. دلم خواست..
6. نوووووووش جونتون. با خوردن بستنی روح آدم جلا پیدا میکنه.
7. تبریک میگم، آفرین بهش.
8. باز مستمون کردی با بند آخر..واقعیته دیگه خدا.
بازم بنویس

1. اوهوم. یه دختربچه تنها که مسئولیت پسرشم به دوشش بوده. یه بیوه کم سن که حقیقتا اجحاف بزرگی در حقش شده از طرف مادرشوهرش و کم تجربگی خودش. تعریف میکرد که چه خواستگارهایی داشته و ردشون میکرده...

2. آخ از نگرانیهای پنهان...

مینویسم عزیزم. مرسی که میخونی

افروز جمعه 3 مهر 1394 ساعت 03:16 ب.ظ

عاشقتم

عزیزمییییییی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد