روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد
روزانه های زیتون

روزانه های زیتون

... زیتون تنها ، برای دل خودش مینویسد

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

و

خداااااااااااااااااااانگهدااااااااااااااااااااااااااااار

:)


پ.ن:

از اونجایی که امروز یکی از روزهای بزرگ زندگی منه ، تصمیم گرفتم تعطیلی موقت وبلاگمو امروز اعلام کنم :دی

بله دیگه. تا اطلاع ثانوی به سرچشمه خیر و نور و برکت میسپارمتون. از الان تبرییییک واسه سال نو. امیدوارم همتون شاد و پیروز باشید. من خوبم و فقط زیادی گرفتار و شلوغم. دوباره میاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام... آها راستی کامنتم بذارید ، جواب میدم و به همتونم سر میزنم :دی :*



به شدت شلوغ و درگیر هستم.


یک زیتون گرفتار به معنی واقعی کلمه.


البته هممون خوبیم و در تندرستی کامل هستیم.


چندتا مسئولیت ریز و درشت جدید دارم که باید بخاطرشون هم تو نت بیشتر از قبل ، آن باشم و هم وقت بیشتری رو برای انجامشون تو دنیای حقیقی صرف کنم.


با اینکه اتفاقهای زیادی ، طی این دوهفته افتاده اما فرصت نوشتن ندارم.


خلاصه که خوبیم و ملالی نیست جز دوری شما :)


درخت گفت که این زخم‌ها که بر کمرم هست

ز نسبتی است که با دار و دسته‌ ی تبرم هست!

مرا به کنده ، بدل کرد و فکر کرد تمام است

هنوز ، ریشه به خاک اندر است و بیشترم هست

کم از درختم و شرم آیدم ز خویش و خموشم

که باز با همه آزادگی ، غم ثمرم هست

کدام ابله ، یاقوت سرخ بر سر در بست؟!

چه جای داغ به پیشانی است تا جگرم هست؟

به روز حشر ، چو با یک کفن ز خاک در آیم

چه سود می‌برم از زخم‌ها که بر سپرم هست

مگیر آینه را پیش روی من که در این شهر

ز نام کوچک خود شرم می‌کنم که سرم هست!


پ.ن:

1. نیمای عزیز مرسی بابت رمز نوشته های خصوصیت. همشو خوندم ولی فرصت کامنت نداشتم. الان که اومدم یه چیزایی بنویسم برات ،دیدم که رمزی ها رو پاک کردی. دیر اومدم انگار.

2. نی نی جان ممنونم بابت اعتمادت و رمز عکسهات. همشو دیدم. سر فرصت میام دوباره واسه کامنت :***

3. دوست خوبی که درباره تنهاییت نوشته بودی ، به خاطر بعضی از قسمتهای کامنتت نمیتونم تاییدش کنم و نمیدونم کجا جوابتو بدم.




1. رفتم مسافرت. یه مسافرت قشنگ. خیییییییلی قشنگ تر از اون چیزی که دلم میخواست. دقیقه به دقیقه ش و روز و شبش ، خاطره شد. خییییییییلی عالی بود. خییییییییییییلی :) :***


2. سالگرد پدرم مث همیشه به تلخی گذشت...


3. قبل از مسافرت ، یه ملاقات خصوصی حضوری با کاندیدای احتمالی شهرمون داشتم. یه شب با یکی از دوستان مشترکمون اومدن دفتر و نشستیم سنگها رو واکندیم و کافی خوردیم و ترایفل زدیم و رسما از من دعوت شد که به تیم ایشون ملحق بشم. خب... بعد از ماجراهای هشتاد و هشت ، کلا از این حوزه و حواشیش ، فاصله گرفته بودم اما حالا به یک دلیل بسیااااااااااااااار مهم شخصی که به صراحت هرچه تمام تر برای آقای کاندید و دوستمون توضیحش دادم ، به ایشون قول همکاری دادم و بابت اون دلیل هم از ایشون قول صادقانه گرفتم. تا ببینیم چه میشود...


4. یک آدم ابلهی که نمیدونم کیه ، مرتب تو دادگستری واسه جابجایی اتاقها و واحدها ، تز میده. آخه ابلهههههههه ، تو این سرما ، واحد کپی رو از وسط طبقه همکف برداشتی بردی گذاشتی دم در ورودی دادگستری؟!!! اصن تو عقل داری؟!!! مسلمون نیستی :@@@


5. چقد تراول های پنجاه تومنی جدید ، زشت و بدقواره هستن :/


6. انقدر امروز تو کارگاه ریشه سالم از حرفای خانمها انرژی گرفتم که حد نداره. پیشرفت شونو که میبینم از ته دلم ذوق میکنم :)


7. نماینده انجمن دانش آموختگان دانشگاه صنعتی ، دیشب اومد دفترم و نشستیم واسه اون برنامه ای که قبلا گفته بودم ، زمان و موضوع تعیین کردیم. امیدوارم جلسه خوبی بشه :)


8. ... به جان دوست که چون دوست در برم باشد / هزار دشمن اگر بر سرند ، غم نخورم / نشان پیکر خوبت نمیتوانم داد / که در تامل او ، خیره میشود بصرم / به جان و سر که نگردانم از وصال تو روی / وگر هزار ملامت رسد به جان و سرم ...




1. تو شعبه حقوقی جدید دادگستری شهرمون ، جناب قاضی هم رسیدگی میکنن و هم همزمان ، صورتجلسه رسیدگی رو تایپ میکنن و هم در برخی موارد ، همونجا فی المجلس ، رای رو صادر و امضا و شخصا به طرفین ، ابلاغ میکنن. یعنی خاااااااااااااااااااااااااک....


2. هفته گذشته ، یکی از هم دوره های زیتونک در همای اصفهان ، خیلی ناگهانی بر اثر تصادف از دنیا رفت... من دوبار باهاش تلفنی صحبت کرده بودم. زیتونک که از مراسم برگشت دااااغون بود... :"(


3. دو دهنه مغازه روبروی دفتر تا دیشب که داشتم میرفتم خونه ، آژانس املاک بود. امروز عصر دیدم که قنادی شده با همه تشکیلاتش و داره فروش میکنه. ملت ، سرعت گرفتن o-0


4. یه جاروشارژی خوب میخوام که کم صدا و پرقدرت و کوچولو و سبک باشه. کسی تجربه شو داره لطفا؟ :)


5. فردا صبح با دوستان دوره دانشگاه ، قرار صبحونه داریم. اولش گفتیم میریم هرمس. بعد دیدیم که صبحونه درواقع بهونه س که دور هم باشیم دوسه ساعت و خب نمیشد سه ساعت تو هرمس لنگر بندازیم. این شد که میریم لب آب و هرمس رو تو ایام کریسمس ، ردیف میکنیم. :) :*


6. چرا اینقد دلم مسافرت میخواد آخه؟! :@


7. زیتونک ، جمعه رفته بود تهران. میگفت تو مترو و اماکن شلوغ ، حکومت نظامی بوده. پلیس ضد ترور همه جا به تعداد نفرات زیاد ، مستقر بوده. خب... وقتی تو قلب پاریس اون اتفاق وحشتناک میفته اصلا دور از ذهن نیست که تهران و کلا ایران هم هدف باشه... مباد...


8. جان من می رقصد از شادی ، مگر یار آمده است؟ / میجهد چشمم همانا ، وقت دیدار آمده است... 




1. یه مراجع بسیار عجیب داشتم. همه افعال و ضمائر رو جابجا میگفت. بدون اینکه قاطی کنه! فعل جمع برای ضمیر مفرد و بالعکس. تموم نیم ساعتی که حرف زد حتی یکبار هم جمله بندی درست نداشت. ما گفتم! او گفتن! سرگیجه گرفتم از دستش :@@@


2. امروز آخرین مهلت تمدید پروانه بود. نمیدونم چرا اینقدر به تاخیر انداختمش. یه پول قلمبه در چهار مرحله پرداخت کردم برای یکسال آتی. ای بابا...


3. افروز این قسمتو نخون که کلی خجالت میکشم :پی

دیشب سر شلنگو گذاشتم تو موتور ماشین! فکر کردم رادیاتشه! تا حلق بدبختش آب ریختم! بعد دیدم روغن زد بیرون ازش! به جفت جان گفتم همچین دسته گلی به آب دادم. کلی خندیدیم. آخه قبلش  برام توضیح داده بود که چجوری آب بریزم سر رادیات. خلاصه تجربه بسیار نوینی کسب کردم. دیگه ترسیدم استارت بزنم. زنگ زدم تعویض روغنی همیشگی. گفت که میام تو خونه براتون سرویسش میکنم. امیدوارم ایشون همیشه کنار عزیزانش تندرست و خوشبخت باشه. مرد بسیار شریفیه. دیگه اومد و همونجا تو خونه ، تخلیه و تعویض کرد و رفت. وقتی ماشینو روشن کردم چنان از اگزوزش دود و بخار بیرون میزد که خیابونو برداشته بود. زنگ زدم به همون آقا. گفت که هیچ ایرادی نداره. چنددقیقه دیگه درست میشه. و درست شد و من الان میدونم رادیات کجاست و موتور کجا :دییییی


4. دلم یه مسافرت قشنگ میخواد. نه هر مسافرتی. میخوام قشنگ باشه. ولی اصصصصلا تا اطلاع ثانوی وقتشو ندارم :(


5. تو متروی تهران یه دختربچه کوچولو دیدم که دستفروشی میکرد. تموم حرکات و گفتارش کاااااملا بالغانه بود. بغضم گرفت. هنوز یاد صورتش که میفتم قلبم میسوزه... عکسش تو اینستامه :(


6. "خداوندان اسرار" رو از بیب تونز پیش خرید کردم. بی صبرانه منتظر انتشارش هستم. قطعه ای که به عنوان نمونه تست ، ارائه شده بود تحریرهای بی نظیری داشت. همایون جان مان دوباره گل کاشته :***


7. این مدتی که از کارگاه ویژه دختران گذشته با مسائل بسیار دردناکی درگیر شدم که فکرمو خیلی گرفته. دارم با همکاری فرهنگسرا سعی در تعدیل و رفع این فجایع میکنم. لغت "فاجعه" شاید نتونه عمق تاسف من و شدت آسیب ماجرا رو برسونه. صبح پنج شنبه با دایی یکی از این بچه ها تماس گرفتم و اومد و حضوری صحبت کردیم. سرم درد میگیره اصن. امیدوارم قدرتمند باشم...


8. اگر نه باده ، غم دل ز یاد ما ببرد / نهیب حادثه ، بنیاد ما زجا ببرد / اگر نه عقل به مستی ، فرو کشد لنگر / چگونه کشتی از این ورطه ی بلا ببرد...


1. نتیجه تست تخصصی محیطی خون نوبت دوم زیتونکم اومد. سااااااااااااااااااااالم و تندرسسسسسسسسسسست. عزیزدل مادر هیچ مشکلی نداره. عشق مادر در صحت کامله. خوشحالم. خوشحالم. خوشحالم. امیدوارم همه بیماران به سلامتی برسن. امیدوارم همه اونایی که درگیر دکتر و آزمایشگاه و دارو هستن به زودی شفای کامل بگیرن. آمین...


2. یکی از دوستانم ، مسئول برگزاری همایش یکی از اساتید بین المللی روانشناسی در شهرمون بودن. باهام تماس گرفتن که برات دعوتنامه مهمان میارم و این همایشو شرکت کن.  یک جلسه صبح با موضوع رابطه موفق و یک جلسه عصر با موضوع زندگی هدفمند. اون روز برنامه خاصی نداشتم و به لطف این دوست مهربان برای دوتا از دوستان دیگر هم دعوتنامه ردیف شد و رسید. خلاصه... رزومه آقای دکتر روانشناس بین المللی ، منو ترغیب کرد که سمینارشونو شرکت کنم و از نزدیک ، برنامه شونو ببینم. صبح که قرار بود ساعت هشت شروع بشه با یک ساعت تاخیر ، ساعت نه شروع شد و عصر هم دقیقا با یک ساعت تاخیر و من نمیدونم چرا واقعا؟! و البته این تعجب در مقایسه با شگفتی و شوکی که اواسط جلسه صبح برای من حاصل شد ، هیچی نبود.

آقای دکتر که مذهبی و متدین هم بودن زمانی که وارد بحث خیانت در رابطه زناشویی شدن ، خییییلی صریح و راحت چندبار تکرار کردن که آهای خانمایی که از محبت تون و از ظاهرتون واسه شوهرتون کم میذارین ، اگه یه خانم ترگل ورگل تو خیابون به شوهرتون گفت "عجیجم" و شوهرتون به شما خیانت کرد ، مقصر صددرصد شمایین!

اینجا رو بازم بیخیال. بهرحال ایشون مرد بودن و مذهبی بودن و با اینکه روانشناس بین المللی بودن ولی بعید نبود که این حرفا رو بزنن. شگفتم از اینکه هییییییییییییچ یک از خانمهای حاضر در سالن به این قضیه معترض نشد و انتقاد نکرد! شگفتم که همه هرهر و کرکر به "عجیجم" خندیدن! شگفتم که هنوز خانمها در بحث خیانت ، مقصر صرف شناخته میشن! شگفتم که یک مرد علمی با اون رتبه ، شرف و حیثیت و غریزه و وجدان و اخلاق و انصاف هم جنسان خودشو اونطور میبره زیر سئوال! شگفتم که آقایون هم ذوق مرگ بودن و نیش تا بناگوش باز ، لذت میبردن غافل از اینکه شخصیت شون توسط هم جنس دانشمندشون ، له شد!

روی یک تکه کاغذ با عصبانیت نوشتم: بسیار متاسفم که روانشناس بین المللی مذهبی به این صراحت ، خیانت رو مجوز میده و یک طرفه ، تعیین مقصر میکنه.

اسم و فامیلمم نوشتم و دادم دست دوستم که مسئول همایش بودن. انتقاد کتبی مو رسوندن به آقای دکتر. تایم سئوال و جواب که رسید ، کاغذ منو بی نوبت برداشتن و خوندن و دوسه دقیقه در حاشیه خیانت صحبت کردن و توجیه و توضیح و... که صدالبته منو قانع نکرد.

دیدم که کاغذمو تا زدن و تو جیب پیراهنشون گذاشتن. سمینار که تموم شد و از سالن رفتیم بیرون ، دوست مسئول همایش باهام تماس گرفتن که دکتر میخوان با تو صحبت کنن. خلاصه... حدود یک ربعی با ایشون تلفنی حرف زدم. با عصبانیت ولی محترمانه. براشون گفتم که با اون حرفاتون ، تیغ دادید دست زنگی مست! جو این شهر خراب شده رو که نمیدونید. اون درصد زیاد مردهای مریضشو که  نمیشناسید. از فرداس که مستند به حرفای شما هر غلطی که تاحالا نکردن ، بکنن!

درباره بحث طلاق و دیدگاه شون هم بهشون انتقاد کردم. گفتیم و خندیدیم و با ادبیات طنزشون سعی کردن منو آروم کنن... نتیجه این شد که ایشون قول دادن  در دقایق ابتدایی سمینار عصر ، این قسمت از صحبتهای صبحشونو تصحیح کنن و اینکارو هم کردن. ولی من هنوز دارم حرص میخورم! :/

اماااااااا کل این حرص خوردنها یک دستاورد بزررررررگ واسه من داشت. تو سمینار عصر که موضوعش زندگی هدفمند بود ، سریعا یک هدف رو نشانه گیری کردم و با همراهی دوست مهربونم ظرف چهار روز انجامش دادم و یک بار بسیاااااار بزرگ از دوشم برداشته شد و یک وزنه بسیااااااااار سنگینو از پام کندم....


3. نماینده انجمن دانش آموختگان دانشگاه صنعتی اصفهان باهام تماس گرفت. گفت یک برنامه ای داره تدارک میبینه در باره مسائل حقوقی و فمینیستی. ازم دعوت کرد برای سخنرانی. قراره بیاد دفتر تا حضورا آشنا بشیم و تعیین وقت کنیم. بنظرم عالیه :)


4. صبح جمعه با جمعی از خانمهای منتخب عضو انجمن زنان تلگرام که هر کدوم مون به مناسبتی و به جهتی ، انتخاب شده بودیم در معیت کاندید احتمالی شهرمون در انتخابات پیش روی مجلس ، به صرف صبحانه رفتیم کوه. این جلسه دومی بود که من برای دیدار با ایشون ، دعوت می شدم و البته خانواده شونو از دوران نوجوانی میشناسم و با خواهرشون به واسطه دخترعموم دوست بودم. برنامه خوبی بود. صبحونه و گپ و گفت و ایده پردازی... :)

عصر جمعه هم تا شب با زیتونک رفتیم خیابونگردی اطراف زاینده رود جاری. هله هوله خوردیم و زیتونک خرید کرد و شام زدیم و کلی راه رفتیم و اختلاااااط نمودیم و برگشتیم :)


5. به طرز فجیعی ، احساس غربت میکنم. در عین حال با همممممه توانم سعی میکنم که خوب زندگی کنم. با هر کسی که محترمه ، دوستانه رفتار میکنم و نخاله ها رو بدون ذره ای تردید و وسواس ، میذارم کنار. اما به طرز فجیعی ، احساس غربت میکنم...


6. برای یه کار اداری ، فردا میرم تهران و بیست و چهار ساعته برمیگردم. دلتون تنگ میشه. میدونم. هاهاها :دییییییییییییی


7. حتما دیتاکس واترها رو تست کنین. مفید و با حالن :*


8. دست بردار از این میکده ی سر به سری / پای بگذار به اون راهی که فکر کنی ، بهتری / که فقط فکر کنی ، بهتری...





1. از روند کارگاه "ریشه سالم" خیلی راضی هستم. رضایت نه به معنی اینکه خوبه و کافیه و جای بهتر شدن نداره. معلومه که داره. ولی راضی هستم از صراحتم و جسارتم و از بازخوردهایی که دارم میگیرم :)


2. یادتونه قدیما تی تاپ میخوردیم؟ چقققد خوشمزه بود. از اون تی تاپ قدیمیا میخوام. طعم کرم وسطشو یادم نمیره. میخوااااام :"(


3. بعد از دوهفته پرهیز ، امروز ماکارونی خوردم. با ته دیگ سیب زمینی. شکمو هم خودتونید :دییییی


4. من سرما خورده بودم ولی زیتونک عزیزدلم خیلی خیلی خیلی بدحال شد. تا جایی که دور گوش و گردنش قلمبه قلمبه ورم کرد و دختر عموجان به مونونوکلئوز مشکوک شد. به یکی از همکارهای متخصص عفونیش معرفی مون کرد و ایشون هم تست تخصصی خون نوشت که انجام دادیم و جوابش چهار روز دیگه آماده میشه. هرچند الان دیگه خوب خوب شدیم ولی باید تا تشخیص قطعی مونونوکلئوز ، مراقب حالتهای زیتونک باشیم و خودشم باید مرتب حال و احوالشو به من گزارش مشروح شفاهی عملی بده :دیییی

نعمت سلامتی ، با هیییییییییییییییچ چیز قابل مقایسه نیست.


5. مالک یکی از قدیمی ترین آموزشگاه های تعلیم رانندگی شهرمون ، مدتی قبل فوت کردن. مامانم گواهینامه شونو بیشتر از سی سال پیش با همین آقا گرفتن. چهارشنبه که داشتم میرفتم کارگاه ، از سرکوچه آموزشگاه رد شدم. ماشینهای آموزشگاه در اقدامی هماهنگ ، روی شیشه جلو یک روبان پاپیون مشکی پهن با یک شاخه گلایول سفید چسبونده بودن و باهمون ترتیب در سطح شهر ، مشغول تعلیم بودن. دلم گرفت... :(


6. پنج شنبه شب بسیار خوب و آرامی داشتم. انقدر خوب و آرام که هی یادم میاد و لبخند میزنم :) :***


7. تموم کردن یه رابطه خراب ، شجاعت میخواد. از دوستی شنیدم که رابطه خرابتو تموم کردی. میدونم اینجا رو در سکوت میخونی. آفرین به شجاعتت. نشون دادی که نمیذاری یه انگل بهت بچسبه و خونتو بمکه. امیدوارم به زودی یک خانم مهربان و با شعور ، وارد زندگیت بشه که جفتت باشه :)


8. بیمار خنده های توام ، بیشتر بخند / خورشید آرزوی منی ، گرمتر بتاب...




1. تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟ زیتون و زیتونک که در بستر بیماری بودن. شما چطور؟ :دیییی

سرماخوردگی ، خر است. اما من عااااااشق سوپهای متنوع خوشمزه هستم که تو سرماخوردگی ، بیشتر میچسبه انگار :دیییی

دارم تلاش میکنم که نیمه پر لیوانو ببینم. مشخصه کاملا؟ :دیییی

واسه خوب شدن و زودتر خوب شدن ، انگیزه دارم :)


2. دیروز به تاریخ قمری ، سالگرد پدرم بود. از صبح به زمین و زمان ، خیره خیره نگاه کردم و طلبهای رنگارنگمو به روشون آوردم. بعدش از خونه همسایه سابق مامانم برام شله قلمکار آوردن و از خونه دختر دایی جان هم پلو قرمه سبزی. بازم در تلاش برای دیدن نیمه پر لیوان ، محمدرضاخان شجریان پلی کردم و قلمکار خوردم و ذوق کردم که واسه ناهار روز بعد (امروز) غذای آماده دارم :)

این شد که جای خالی پدرم رو ( که این روزها عجیب و بسیار بد ، نبودنش رو احساس میکنم ) بردم گذاشتم تو انباری ذهنم تا آذرماه که تاریخ شمسی سالگردشه ، دوباره کامم تلخ تر از شوکران بشه...


3. کتاب جدیدمو شروع کردم. با فیلسوف جسور ، سر کتاب قبلیش به شکرآب خوردیم :دی

یه مدت کوتاه ازش فاصله گرفتم تا دوباره قوی برم سروقتش. امروز باهاش صحبت کردم و کتاب جدیدمو انتخاب کردم و استارتشو زدم :)


4. وقت آن شد که به زنجیر تو ، دیوانه شویم / بند را بر گسلیم ، از همه بیگانه شویم...




1. از کل سری برنامه خندوانه موفق شدم سه تاشو از اول تا آخر ببینم اگه خدا قبول کنه. یعنی راستشو بخواین تا مدت مدیدی فکر میکردم که برنامه هفتگیه و فقط هم میدونستم که شبکه ش نسیمه. دیگه حتی شب پخش و زمان پخششو هم نمیدونستم. منم دیگه. چکار میشه کرد. بعد از اون مدت مدید و در جریان جنجال مسخره ژوله و حیایی (کلا ما ملت نمیتونیم تا یه چیزیو با 30 یا ست مخلوط نکنیم و بهش گند نزنیم ، ولش کنیم بره پی کارش) از وبلاگ مگی جانم متوجه شدم که خندوانه هرررررر شب پخش میشه و تازه سه بار هم تکرار داره گویا. خلاصه اینکه سه قسمتشو دیدم و با اجازه تون حاااااااااااااالمو به هم زد. کلیتش خوب بود هاااا. خندیدم بعضی جاهاش. ولی یعنی چه اونهمه مقنعه رنگی رنگی و اون شال دراز که از زیر مقنعه ها تا پایین زانوی خانمها افتاده بود؟!!! و تشخیصم ندادم که این جناب خان معروف محبوب ، آیا آدمیزاد بود یا کوالا؟!!! و دوسه تا نکته دیگه که حوصله ندارم شرح بدم. کلا به این نتیجه رسیدم که مالی نبود که اینقدر طرفدار داشته باشه. سلیقه مون افت کرده. توقعمون اومده پایین. همین :/


2. بلندگوی یه ماشین عجیب از زیر دفترم داره داد میزنه دوتا شهید مدافع حرم قراره تشییع بشن... تا کی قربانی میدیم؟...


3. یک کار اداری رو قرار بود بجای جفت جان انجام بدم. حدس میزدم که اداره مربوطه از اون اداره جاتی باشه که چادر توش الزامیه. یک دونه چادر دارم مخصوص پلیس اطلاعات و زندان و دادگاه ویژه. هررررر چی دنبالش گشتم نبود. حتی تو چمدون لباسهای زمستونی هم نبود. یکی از کت و شلوارهای رسمیمو که تو دادگاه میپوشم و مشکیه و کوتاهم نیست و تنگ هم نیست با مقنعه مشکی پوشیدم و رفتم اون اداره. خانمی که تو ورودی نشسته بود ازم خواست از چوب لباسی دم در یک چادر بردارم و سر کنم و برم تو. گفتم حتی با این لباس کاملا ساده و کاملا رسمی؟ گفت بله عزیزم. گفتم باشه عزیزم! بعد از بین سه تا چادری که به چوب لباس آویزون بود یکیشو که بنظرم بهتر بود برداشتم و سر کردم. پایینش پاره بود! قسمت وسطش که از اون ناحیه آویزونش کرده بودن ، چروک شده بود و تمیز هم نبود. واسه گرفتن امضای رئیس اداره ، باید قبلش به پنج تا اتاق سر میزدم و سپس دبیرخونه و نهایتا ریاست. جاتون خالی. تو هر اتاقی رفتم جملات اول این بود: سلام آقا. صبحتون بخیر. این چادری که سر منه چادر اداره خودتونه. حالا لطفا این نامه رو دستورشو بفرمایید. هاهاها...

به خوان آخر که رسیدم منشی رئیس میخواست نامه رو بگیره و خودش ببره. گفتم به حاج آقا بفرمایید دو جمله عرض خصوصی دارم خدمتشون. حاج آقا هم رخصت فرمودن و رفتم و سلام و صبح بخیر و گفتم که این چادری که سر منه مال اداره خودتونه و حالا لطفا امضای آخرو بزنید که برم برسم به کارم. و در حین گفتن جملات یک دور کامل زدم که کثیفی و پارگی و چروک رو خوووووب رویت کنن که ظاهرا کارساز بود و حاجی با یه لبخند بدتر از فحش ، فرمودن که به "بچه ها" میسپارم حواسشون باشه!


4. یک طبقه از خونه خالی بود. تصمیم گرفتم ایراداتشو مرتفع کنم و بدمش اجاره. چرا که نه. واسه چی هوا بخوره وقتی میشه ازش استفاده کرد؟ خلاصه هفته گذشته از بوی رنگ گیج و منگ بودم. عجب بوی بدی. ولی تموم شد نقاشیش و بزودی یه همسایه خوب خواهم داشت. البته امیدوارم :)


5. فردا صبح آرایشگاه. بعدش خرید خونه. بعدش تنظیم یه لایحه سخخخخخت. کار سخت دوست دارم :)


6. اما از کجا میدانی که تو در مرتبه ای والاتر از وجود هستی تا یک سیب زمینی؟ اصلا چه چیزی درباره سیب زمینی واقعا میدانی؟!




1. این قالب وبلاگمو خیلی دوست دارم. هم قلب داره و هم کافی داره و هم چشم نازنین شماها رو اذیت نمیکنه چون تیره نیست. آماااا دوتا اشکال بزرررگ داره. اولا ابزار سرچ نداره و دوم اینکه من موزیک متن میخوام خب :دی

این مقدمه رو گفتم که بدونید کم کم که صبرم تموم شد ، قالبو عوض میکنم :)


2. به جرات میتونم بگم دی جی کالا از بهترین سایتهایی هست که ازش خرید کردم. یعنی قشنگ مشخصه که یه تیم تخصصی حرفه ای ، اداره ش میکنه. روز به روز موفق تر باشید دی جی هااا :)


3. همایون جان شجریان مان ، تندیس طلایی بهترین آلبوم سنتی رو برای مستور و مست و تندیس طلایی بهترین موسیقی تلفیقی تجربی رو برای آرایش غلیظ گرفت. نوش وجود مهربانش :)


4. اجازه کتبی خانم آلما توکل رو گرفتم برای اشتراک گذاشتن پستهای وبلاگش در انجمن زنان تلگرام. آخیییییش... خیالم راحت شد :*


5. جلسه دوم کارگاه دختران هم برگزار شد. الان باید به فکر انتقال اییییینهممممه شکایت و مطالبه به پدر و مادرها باشم...


6. عشق ، شادی است /  عشق ، آزادی است /  عشق ، آغاز آدمیزادی است ... / زندگی چیست؟ عشق ورزیدن /  زندگی را به عشق ، بخشیدن /  زنده است آنکه عشق می ورزد /  دل و جانش به عشق می ارزد..





1. داداش سیبیلو ، پدر شد و من ، عمه :)

هوررررراااااااااااااا... :)

برای این جمع مهربان نازنین سه نفره ، بهترین آرزوها رو دارم. تندرستی و شادی و رضایت. عمرتون بلند و باعزت ، پدر و مادر دوست داشتنی پسرک ملوس :***


2. وقتی مراسم استقبال از اجساد قربانیان حادثه منا رو در فرودگاه دیدم با فرش قرمز و حضور آقایان ، دلم میخواست شیشه تلویزیون رو خاکشیر کنم...


3. یک فروند کاکتوس صورتی (فاطمه تیغی عزیزم :*) بهم یه عمو جغد شاخدار صورتی هدیه داده. اینقده باحالهههههه :***


4. دیروز در یک جلسه نیمه رسمی با حضور کاندید احتمالی شهرمون در انتخابات دوره آتی مجلس ، گپ و گفتی داشتم. این مهم نیست. مهم اینه که با یک نوشیدنی جالب ، پذیرایی شدیم :دی

ترکیب پوره خربزه شیرین و بستنی سنتی و شکلات سنگی ریز. خوشششمزه بود. خوشمزه تر از گپ و گفت مون :دیییی


5. بعضیام هستن که هیچچچچچوقت بزرگ نمیشن. اشکال نداره. ولی امیدوارم هی روز به روز کوچیک تر نشن :/


6. یک مورد بسیااااار ابلهانه مشاوره داشتم. ابلهانه که میگم یعنی ابلهانه هاااااااا...

خانمه اومده نشسته با یه دختر بچه حدودا یک ساله تو بغلش و یه دختر بچه حدودا شش ساله همراهش. مشکلاتشو که تعریف میکنه ، متوجه میشم که سالهاست که با این مسائل ، درگیره. اعتیاد همسر و ضرب و شتم و خیانت و بیکاری و... بیشتر از هشت سال. بهش میگم چرا بچه دار شدی با اینهمه مسئله؟ خب جوابشو پیشاپیش حدس میزدم. اینکه خواستم بچه بیارم بلکه اوضاع بهتر بشه و شوهرم دلگرم بشه و پابند زندگی بشه و شاید مسئول بشه و... گفتم ولی دیدی که مسائل ، حل نشد بلکه بدتر هم شد. درسته؟ میگه آره! میگم پس چرا دوباره بچه آوردی؟ حالا شما پیشاپیش جوابشو حدس بزنین. فرمودن که آخه دختر اولم خیلی دلش بچه میخواست! تنها بود! مرتب میگفت من دلم یه داداش میخواد! دیگه این آخریا آبرومونو همه جا میبرد. هرجا میرفتیم میگفت کسی یه داداش اضافه نداره بده به ما؟! دیگه میخواستم هم از تنهایی دربیاد و هم ساکتش کنم ، باردار شدم!!!!

همه نیروهای کائنات رو به مدد طلبیدم که دهنم باز نشه. در سکوت کامل ، سه دقیقه به هر سه نفرشون نگاه کردم. لبمو اینقدر با دندون فشار دادم تا بلاخره گفتم شما لطفا الان از اینجا برو و واسه چند روز دیگه وقت بگیر تا دوباره صحبت کنیم.

و فورا قبل از هرکلام دیگه ای در اتاقو باز کردم و تقریبا هلش دادم بیرون :@@@


7. کسی چه میداند / که هر شب / چند نفر در بسترهای جدا / یکدیگر را در آغوش گرفته و به خواب رفته اند...



خب خب خب... زیتون تنبل اومد :دییییییی


1. چهارشنبه هفته قبل ، تولد عزیزدل من و ما بود. محمدرضا شجریان که به دنیا اومد تا صداش ، تسکین دلهای بی قرار باشه. مرد بزرگ آواز این مملکت خاموش. بانگ سبز گلوی طیف عظیمی از مردم که ادب و تواضعش محبوبیتشو صدچندان کرده. بزرگ هنرمند! دوستت دارم. تولد مبارکت ، شاد باد :***


2. کارگاه دختران برگزار شد. با لبخند به کارگاه وارد شدم و با بغض ، ازش خارج! چه مسائل بدی. چه دلهای رنجیده ای. چه مطالبات غریبی. چه خواسته های اندکی. چه دیدهای وسیعی. چه خطراتی. چقدر انرژی داشتن و چقدر افسرده بودن... سه ساعت کنارشون بودم و حرف زدن و حرف زدم و خواستن که جلسه دیگری هم داشته باشیم چون بازم حرف داشتن!

بعدش به سرپرست فرهنگسرا پیشنهاد دادم که یک کارگاه ویژه پدر و مادرهای این بچه ها بذارم. موافقت شد. لازمه. ضروریه. کاش که این پدر و مادرها فکر نکنن که علامه دهر هستن و نیازی به شنیدن ندارن!

یک ماهیتابه قشنگ مسی هم از فرهنگسرا هدیه گرفتم که رفقا پیشنهاد دادن توش هی خورش ماست درست کنم :دیییییییییی


3. پریشب تو خیابون یه هیوندای سفید بسیار زیبا دیدم که یه سگ پشملی مشملی خوشگل با صورت کوچولوش و چشمای کنجکاوش از سقف نیمه باز اتوموبیل تا کمر اومده بود بیرون و خیابونو تماشا میکرد. روی مچ دست آقای راننده هم یه دستبند طناب مانند طلا بسته شده بود و با سیگار روشنش تا آرنج از پنجره بیرون بود و دودش نصیب خیابون میشد. همه این تشکیلات یه طرف. وقتی رسیدم پشت اون ماشین ، دیدم که گوشه سمت راست شیشه عقب نوشته : یا اقدس یا هیچکس  :/


4. در مورد حوادث اخیر مکه هیچی غیر از ابراز تاسف ندارم که بگم. صرفا به اون دسته از عزیزان دلی که دهن مبارکشونو باز میکنن و میگن حقشون بود عرض میکنم که مرگ ، حق همه مونه و سر وقتش خدمت همه مون خواهد رسید. شخصا مدتیه که دیگه هیچ معنایی نمیتونم در حج و ایضا یک سری آیینهای سمبلیک مذهبی ، متصور بشم و به عنوان انسانی که در جامعه انسانی زندگی میکنه خودمو مسئول بهتر شدن اوضاع اطرافم میدونم با تمام توان سعی میکنم خوب زندگی کنم. فقط همین. و آسونم نیست البته :/


5. روانپزشک به یکی از همکارام تجویز مصرانه کرده که سه ماه دفتر و دادگاه نره. همکارم دچارافسردگی عمیق شده. دوست صمیمی شو تو دادگاه دیدم. سراغشو گرفتم. گفت داره به تجویز دکترش عمل میکنه. نگران خودم شدم :(


6. هما روستای عزیز رو هم از دست دادیم. خیلی دوستش میداشتم... :(


7. گاهی گذری وبلاگ هایی رو میخونم که دلم خیلی میگیره بخاطرشون. تو وبلاگ خانم متاهلی خوندم که هیچ رابطه جنسی با شوهرش نداره. خوندم که شوهرش مرتبا ابراز خرسندی و رضایت میکنه از زندگیش و از وجود این خانم تو زندگیش اما حاضر به رابطه جنسی نیست! واقعیتش اینه که برای شخص من (نمی گم برای ما خانمها چون من نماینده همه خانمها نیستم و از دل و روحیات همشونم خبر ندارم) رابطه جنسی فراتر از یک رابطه فیزیکیه. مسلما در فرایند اون رابطه ، لذت جسمانی هم اتفاق خواهد افتاد اما آرامش روحی و تسکین خلقی و حال خوبی که در پی یک رابطه درست و عاشقانه خواهد آمد ، اصلا و ابدا قابل قیاس با هیچ امر دیگه ای نیست و من هر چقدر فکر میکنم میبینم که نمیتونم مرتبا و روزانه ادعا کنم که از حضور مردی در زندگیم خوشحال و راضی هستم اما این بخش از رابطه رو از زندگی مشترک ، فاکتور بگیرم و حذف کنم. خیلی برام تاسف بار و دردناکه ، که خانمهایی شبیه این خانم که تعدادشون هم کم نیست روز به روز افسرده تر و سرخورده تر میشن ولی حاضر به هیچ اقدامی غیر از مصرف داروهای گیاهی و نهایتا مشاوره نیستن. میدونین چه آمار بالایی از پرونده های خانواده موضوعش تمکین هست؟ و میدونین نود ونه و نه دهم درصد ، خواهان اون دعاوی ، آقایون هستن؟ طی تمام سالهایی که مشغول وکالتم فقط و فقط دو نفر خانم رو در دفتر کارم دیدم که حاضر شدن به طرح دعوای عسر و حرج به استناد عدم حسن معاشرت که رابطه متعارف جنسی یکی از لوازم اونه. وقتی اون وبلاگو خوندم حقیقتا بغض کردم از حال و احوال زنی که روحیه خرابشو شرح داده بود و عاقبت کار که در توهم خودش با مردی غیر از همسرش هم آغوش میشه. کاش زنهای این سرزمین باور میکردن که سهم شون از همه چیز به اندازه مردان هست چون مثل یک مرد ، انسان هستن با حقوق برابر... دوباره حالم گرفت از یادآوریش...


8. ... دیگر به بخشی از تو قانع نیستم. آری! / با هرچه داری ، دوست میدارم مرا باشی / یک فصل از یک قصه؟ نه! این را نمی خواهم / میخواهم از این پس ، تمام ماجرا باشی...




1. فاطمه بیگم فیروزی. متولد ۱۳۳۰. اهل و ساکن نجف آباد اصفهان. شیر زن مستقل و شجاعی که در ۱۶ سالگی مادر و در ۱۷ سالگی بیوه شد :(  دوماه بعد از فوت همسرش ، مادر همسرش که مرگ را احساس کرده بود فاطمه بیگم ۱۷ساله را با پسرکی یک ساله در آغوشش فراخواند و وصیت کرد که هرگز ازدواج نکن و نوه مرا با مرد بیگانه همخانه نکن!!!  فاطمه بیگم هرگز ازدواج نکرد...

از هفت سال قبل ، دوچرخه سواری میکند. هر روز صبح با دوچرخه به پارک میرود و بعد از یکساعت نرمش و پیاده روی ، با دوچرخه به خانه بر میگردد. 

از منزل او تا مرکز اصفهان حدود ۳۵ کیلومتر فاصله است. او بارها این مسیر را رکاب زده :)

میگوید گاهی برای خرید مایحتاج منزل با دوچرخه به بازار میروم.

میگوید بدترین نوع اعتراض را از یک خانم ثروتمند بسیار محجبه دیده که با ماشین گرانقیمتش کنار دوچرخه او ایستاده و گفته چرا الگوی غلط دختران ما شدی؟!!!

خاطره طنزی از تذکر پلیس نیروی انتظامی دارد. یک روز صبح زود که در حاشیه پارک ، رکاب میزده ، پلیس با ماشین گشت کنار مسیر او ، توقف میکند و بعد از سلام و احوالپرسی به او میگوید: موقع دوچرخه سواری کسی مزاحمت نمیشود؟ فاطمه بیگم با حاضر جوابی میگوید: اگر شما مزاحم نشوید بقیه کاری با من ندارند :دی

خودش رمز موفقیتش را در بی تفاوتی به طعنه ها و تمسخرها میداند.

قهقهه میزند و میگوید: نمیدانم چه کسی از من فیلم گرفته و فرستاده خارج. چون شبکه من و تو مرا نشان داده است :دی

فاطمه بیگم افتخار داد و  در کارگاه من شرکت کرد و برای اعضا حرف زد و به سئوالاتشان با روی گشاده ، پاسخ داد :)

( با اجازه از این بانوی شاد قوی ، عکسش و چند خط از زندگیش رو در اینستا و گروههای مرتبط با مسائل حوزه زنان گذاشتم. )


2. الان مطلب خوبی در وب داداش سیبیلوی عزیز خوندم. در مورد اینکه بچه هایی که همیشه نگران والدینشون هستن و نمی تونن مستقل و اجتماعی ، زندگی کنن درواقع مدیون و ناامن ، بزرگ شدن. اون والدین بخاطر سختیهای زندگیشون طوری با  فرزندشون رفتار کردن که اون بچه از تعاملات و فعالیتهای خودش باز می مونه و مرتب دنبال راه حل برای مشکلات والدینشه. چون مرتب از طرف والدین یا یکی از اونها بهش القا شده که قربانی این زندگی هست و منت روی سر این بچه بوده که این زندگی بخاطر اون ادامه داشته و... خیلی از خوندن این پست ، حس خوبی گرفتم. زندگی من از کودکی تا همین امروز ، پر از پایین و بالا بوده. زیتونک شاهد نوزده سال این دست اندازها و شنونده خاطرات نوزده سال قبلش بوده ولی خوشبختانه در هر موقعیتی که شخصی تلقی میشه خیلی راحت تصمیمی که فکر میکنه درسته ، اتخاذ میکنه و من صرفا نقش یک ناظر خارجی نگران حامی مراقب مشاور رو دارم. یعنی عشق و علاقه مادر دختری هیچوقت بند نبسته به دست و پای زیتونک. هیچوقت بخاطر من و نگرانیهای طبیعی بجای من ، از علایقش صرف نظر نکرده. نمونه ش انتخاب هما و اونهمه استرسی که من داشتم و پافشاری منطقی و استدلالهای زیتونک. هفته قبل هم چهار روز با دوستانش رفت شمال. علیرغم همه آشوبهایی که می دید تو وجود منه. سعی میکرد آرومم کنه ولی خیلی قشنگ توجیهم کرد که به این مسافرت احتیاج داره. کلی هم سفارش کرد که مامان نکنه واسه خودت غذا نپزی ، نکنه تا دیروقت تو دفتر بمونی ، نکنه در خونه رو به غریبه باز کنی :دیییییییی

چقدر هم قشنگ سلیقه و ذائقه مو شناخته. سوغاتیاش بینظیر بودن :***

خلاصه خوشحال و خرسندم که زیتونک ، "مدیون" ، بار نیومده :)

به قول جفت جان : مرسی از خودممممم :)


3. فردا صبح ، یک کارگاه دارم برای دختران نوجوان 14 تا 16 ساله. دخترانی که با کوه سئوالاتی به کارگاه میان که پاسخ صریح و شفاف میطلبه. این نسل رو نمیشه گول بزنی. منم اهلش نیستم. چندتا مشاور بزدل به این بچه ها آسیب زدن. فرهنگسرا از من خواسته که این آسیبها رو ترمیم کنم. میدونم که میتونم :)


4. چندقدم بالاتر از خونه مون یه مغازه بزرگ بود که مثلا فروشگاه مواد غذایی بود. من با وجود هایپر سر خیابون مون عملا از این فروشگاه خرید نمیکردم. همش میگفتم کاش یه لبنیاتی تخصصی حسابی بیاد جاش. فقط همین یه قلم تو محله مون کم بود آخه :دی

چندروز پیش دیدم که یه تعمیر و جابجایی دیوار انجام دادن و مغازه تبدیل شد به فروشگاه محصولات لبنی. از همه نوع و همه رقم. انواع و اقسام شیر و دوغ و پنیر و ماست و کره و تخم مرغ. هوررررراااااا :)


5. یه کنسرتی برگزار میشد نزدیک مون که سه شب و هر شب دو سانس بودش. برنامه این چند روزم خیلی شلوغ بود. برنامه جفت جان عاشق کنسرت هم همینطور. نهایتا با کلی اینور اونور کردن تونستم بلیط شب سوم سانس دوم رو بگیرم. کنسرت خوبی بود در سطح خودش. اما صدای خواننده ، خسته بود. تجربه شد که کنسرتهای چند شبه رو هیچوقت نذارم واسه شب آخر. بازنوازی قطعاتی از استاد همایون خرم اجرا شد از جمله رسوای زمانه منم ، امشب در سر شوری دارم ، اشک من هویدا شد ، یک نفس ای پیک سحری و... و نیز تکنوازی نی و تکنوازی سنتور و دو نوازی ویولن و پیانو و دونوازی سنتور و تنبک و برای حسن ختام کنسرت هم اثر ماندگار روح الله خالقی : ای ایران ای مرز پرگهر.


6. بیایید از بستنی فروشی روبروی دفتر ما بستنی بخرید. میوه ای و غیرمیوه ای. خوششششششمزه :)


7. نوه عموی هنرمندم ، رتبه اول کشور در نوازندگی تار و سه تار در جشنواره موسیقی نیشابور شد. بهت افتخار میکنم مرضی کوچولوی عزیزمممم :***


8. یارا! بهشت ، صحبت یاران همدم است / دیدار یار نامتناسب ، جهنم است / هر دم که در حضور عزیزی براوری / دریاب کز حیات جهان ، حاصل آن دم است... / آرام نیست در همه عالم به اتفاق / ور هست در مجاورت یار محرم است...




1.  برای پست قبلی 28 کامنت ثبت شده که ادبیات برخی از اونها منو در تحیر فرو برده! از بین این 28 کامنت 5 تاش خصوصی بود و فقط تقاضای آدرس وبلاگ خانم نویسنده رو داشتن! (همینجا بگم که منتظر نباشید من با ایمیلی که نمیشناسم تماس بگیرم. عجب آدمهایی هستین شماهااا!!!)  از 23 کامنت باقی مانده فقط 4 تاش قابل تایید بود که تایید شد. دلیل تحیر من و دلیل عدم تایید اون کامنتها اینه که ملت با اعتماد به نفس عجیب و غریبی ، دهان مبارک رو باز کرده بودن و تا جا داشت توهین و تحقیر و ناسزا نوشته بودن. مودبانه و غیر مودبانه. تا تونسته بودن ، اون رفتارها و اون خانم رو قضاوت کرده بودن... ای داد بیداد... یعنی حتی ظرفیت نقد درست و حسابی هم نداریم! یکی از همه جالبتر بود. هر چی دلش خواسته بود نوشته بود و روز بعدش اومده بود خواهش کرده بود که کامنتش تایید نشه و خصوصی بمونه! ای داد بیداد... بگذریم... حوصله ندارم بیشتر حرص بخورم... فقط یه نکته بگم: مواظب خودتون باشین.


2. دانشمند جوان عزیز ما ، پدر شد. ای جااااان دلم... پسرک نازنینی به دنیا اومد به نام انوشیروان. زیبا و کوچک. امیدوارم تحت تربیت چونان پدری ( والبته مادر فرهیخته مهربانش) ، جوان برومند و باسوادی بشه که بهش ببالیم :***


3. دوست عزیزم آرزو که مدیر انجمن زنان شهر و نیز مسئول امور بانوان میراث فرهنگی استان هستش ، دکترای جامعه شناسی توسعه قبول شد. از دوستان همکلاسی هم ندا و مریم به جمع ارشدها پیوستن. مباااااااارکااااااا باشه :***


4. چقدر نرخ خدمات دندونپزشکی گرونه. تازه هنوزم بعد از چند روز صدای قیژ قیژ مته و درد آمپول عمیق بی حسی و اون بوی گند خاص تو شامه و مغزم مونده. ولی در عوض دندونام خوجل موجل و البته سالم شدن. سه تا ویزیت دیگه هم باید برم که دیگه اسااااسی همه کاراش انجام بشه :)


5. دیدنیها رو یادتونه؟ استاد جلال مقامی ، دیروز صبح ، دعوت شده بودن به یه برنامه تلویزیونی زنده استانی. الهی... چقدر نوستالژی مرور کردم... یه موضوع خیلی جالبو میخواستم بگم. مجری برنامه ، نیما کرمی بود. سه چهار بار میخواست با چاپلوسی (دقیقا چاپلوسی بود ، نه احترام و اینا) هندونه های گنده بزنه زیر بغل استاد. جمله های مسخره ای گفت از قبیل کار شما کار هر کسی نبود و برنامه شما تو اون فضا ، خیلی تک بود و... اینقدر از واکنشهای استاد لذت بردم که حد نداره. قشنگ میزد تو پر مجری و نمیذاشت بت سازی کنه. متواضعانه ولی محکم جواب شو میداد. ای ول به این روحیه.

یه جایی هم از برنامه انگار استاد ، فراموش کردن این برنامه زنده س و تی وی ملی اسلامیه :دیییییییییی

شروع کردن از کوک صدای خانم مرضیه تعریف کردن. دیگه مجری پرید وسط و ماست مالی و اینا :دییییییییییییییییییی

یک برنامه بسیار عالی هم امروز دیدم. مستندی از حیات وحش اسکاندیناوی. جلوی تلویزیون خشک شده بودم. تصاویر بکر و جانوران بسیار غریب... جهان ، پهناور و شگفت انگیزه...


6. ...من در این جای ، همین صورت بی جانم و بس / دلم آن جاست که آن دلبر عیار آنجاست...






مدتیه که وبلاگی رو میخونم که خانم محترم نویسنده ، علیرغم تحصیلات و شغل و خانواده پدری خوبی که داره (اینها چیزهاییه که تو این مدت با خوندن پستاش فهمیدم) و علیرغم اینکه بارها از نابرابری و و بی عدالتی جنسیتی شاکی بوده و هست ،  اما در عمل و در زندگی مشترک متاهلیش  ، تن به انواع  و اقسام حقارتها داده. از ضرب و شتم و توهین وفحاشی تا اطلاع از روابط متعدد همسرش... اینها رو صرفا به عنوان یک ناظر خارجی دیدم و براتون نوشتم. مراجعین و موکلینی به مراتب بدتر از این خانم داشتم و دارم و این داستان برام تازگی نداره. هیچ قضاوتی هم درباره ش ندارم.

از اینها بگذریم.

پستی رو در اون وبلاگ خوندم که خانم مذکور توضیح داده بود که با شوهرش برای گرفتن عکس به عکاسی یک آقایی رفتن و توضیح داده که چون خانم کاربلدی اون اطراف نیست و اگه هم هست ،  ناشی هستش به عکاسی این آقا رفتن! و خلاصه ، جوان عکاس در حضور همسر خانم به بهانه تنظیم زاویه چندبار به سر و گردن و شانه ایشون دست کشیده و بعد از گرفتن عکس هم چندبار به به و چه چه کرده و گفته ماشالله چه عکس عالی و خوشگلی و... بعد این خانم نوشته بود که هر آن احتمال میداده که همسرش واکنشی نشون بده و مثلا محکم بزنه تو دهن عکاس! ولی همسرش سکوت کرده و بعد از خروج از عکاسی گفته که یادمون باشه دیگه نیایم اینجا عکس بگیریم.

همه اینها باز هم به کنار.
یک خواننده ای برای این پست کامنت گذاشته که شاید شوهرت انتظار داشته که خودت در مقابل رفتار عکاس واکنش نشون بدی.
پاسخ این خانم به این کامنت ، منو تا مرز تهوع برد. حقیقتا کم مونده بود گلاب به روی همتون ، بالا بیارم.

ایشون جواب داده بود که: شوهرم خودش منو برد اون عکاسی. وقتی یک مرد با یک زن میره بیرون معنیش اینه که مسئولشه. واکنش من بی معنا بود. این پست هم میخواست بیشعوری عکاس رو نشون بده که در دوره ای که حتی شوهر با زنش هست خیلی از مردهای جامعه ما شعور حفظ ادب و متانت رو ندارن.


اوکی.


در این پست و این کامنت و این پاسخ ، خیلی نکات ظریفی نهفته. هزار سال ظلم تاریخی تو این چند خط خوابیده. زن ستیزی و خشونت علیه زنان توسط زنان علاوه بر مردان!

حرفهای من اینهاست:

از بس همه خانمها و شاید آقایون نرفتن پیش عکاس خانم و بنا به پیش فرض ذهنی غلطی که میگه آقایون حرفه ای تر و واردترن ، ترجیحشون مراجعه به عکاس مرد (یاهر تخصص دیگری) بوده اون خانم عکاس از نظر شما ناشی و به بیان من کم تجربه مونده و فرصت بروز و ظهور و تواناشدن پیدا نکرده. امثال شما و این طرز فکر اشتباه ،  درصدی از جامعه زنان رو عقب نگه داشته و فرصتها رو از اون بخش از زنان هم جنس خودتون دریغ کرده...

اونوقت همسرتون شما رو بردن به اون عکاسی؟ مگه شما کیف یا کت بودین؟...

اینکه عکاس برای تنظیم ژست شما به سروگردن و شانه شما دست بذاره یک امر کاملا طبیعیه. البته یک لمس کوتاه چند ثانیه ای و صرفا جهت تغییر چند درجه زاویه. نه یک لمس طولانی مرض وار. اگر رفتار عکاس از نوع اول بوده چه جرمی مرتکب شده؟ شما اگر اینقدر حساس هستی باید و باید که میرفتی پیش عکاس زن ولو به بهای یک عکس ناشیانه بی کیفیت. اگر رفتارش از نوع دوم بوده ، چطور تحمل کردی و دم برنیاوردی و اجازه این تجاوز رو بهش دادی؟؟؟

اونوقت وقتی یک مرد با یک زن میره بیرون معنیش اینه که مسئولشه؟!!  اون زن سفیه و محجور و غیر رشیده؟؟؟ مجنونه؟؟؟ سرپرست و قیم میخواد؟؟؟ مشاعرش مختله؟؟؟  اساسا یک زن به چه دلیل احتیاج به مسئول داره؟؟؟ سگ و گربه س؟!

برداشت شما از رفتار عکاس این بوده که شعور نداشته و در حضور همسر شما ادب و متانت رو رعایت نکرده. بعد میگی واکنش من بی معنا بود؟!! و اگه همسر شما اونجا نبودن دیگه این رفتار ، بی ادبانه و مغرضانه محسوب نمیشد؟ و آیا مردهای دیگه در مواجهه با یک زن باید از شوهر یا پدر یا همراه مذکرش حساب ببرن تا متین باشن؟!


تا کی به روابط انسانی از دریچه جنسیت و کلیشه های جنسیتی نگاه کنیم؟ عکاسی که داره کارشو انجام میده و علنا در حضور همسر شما بی واهمه و بی استرس به سر شما دست میذاره ، داره مقدمات گرفتن عکسو فراهم میکنه. نه به پای شما دست زده و نه شما رو بوسیده که بگیم ربطی به عکاسی نداره.( و البته ابدا منکر وجود مردانی که حتی ممکنه فقط با نگاه کردن و بدون کوچکترین لمسی حتی ارضا بشن نیستم.) وقتی از عکس شما در حضور همسر شما تعریف میکنه یعنی ذزه ای به جنسیت شما توجه نداره. از کار خودش و کیفیت عکس لذت برده. شما میگی اینطور نیست؟ میگی بی شعور و بی ادب بوده؟ جریمه ش اینه که شما ساکت باشی تا مسئولت واکنش نشون بده؟ در اینصورت آیا به گستاخی و وقاحت یک مرد دامن نزدی؟؟؟


بانوان عزیز ، رفقای من
تمنا میکنم شخصیت مستقل خودتونو به عنوان یک انسان از یاد نبرید. از کنف حمایت پدر و برادر ، تشریف نبرید زیر یوغ ساپورت شوهر. البته که هر انسانی به محبت انسانهای دیگر احتیاج داره. البته که در روابط زوجیت ، توجه و پشتیبانی هریک از طرفین برای دیگری باعث دلگرمی و آرامشه. اما آخه این چه ادبیاتیه که مرد ، مسئول زنه؟؟؟  این ذهنیت نمیذاره شما کرامت خودتونو حفظ کنید. همیشه بجای اینکه دوشادوش و کنار شوهرتون و در جایگاه مساوی انسانی باشید ، یک قدم  (و چه بسا بیشتر)  عقبت تر از اون راه خواهید رفت. اگه مرد مسئول زنه و اگه شما قلبا و فکرا و درونا اینو بپذیرید ، بنابراین نباید به قوانین ناقص سرشار از تبعیض ، اعتراضی داشته باشید. باید جلوی اصل تمکین ، سر خم کنید و دم بر نیارید. باید در دوران صغر متوقف بمونید و سر به زیر و مطیع ، منتظر یک لقمه نون آلوده به خفت و خواری باشید. کتک ها و فحاشی ها در این حالت ، طبیعی جلوه میکنن. حق مسلم شما از زندگی مشترکتون سه نقطه خواهد بود: آشپزخونه و اتاق خواب و اتاق بچه. این تناقضات شگفت انگیز رو بذارید کنار. از طرفی روابط آزاد و سیگار و مشروب و ادعای روشنفکری و... از طرفی سپردن حیثیت و شخصیت مادی و معنوی به دست مردی به نام پدر یا شوهر تحت عنوان مسئولیت به شیوه کاملا سنتی؟؟؟!!!
ادای قربانی ها رو در نیارید که خیلی رل ضایع و تابلویی هست.
تکلیف تونو حداقل با خودتون روشن کنید.

نمیشه هرجا به نفعتون هست مدرن عمل کنید و هرجا مصلحت ایجاب کرد سنتی باشید. دقیقا کیو دارید فریب میدید؟؟؟!!!



پ.ن
1. حالم زیر و رو بود. نتونستم صبر کنم تا فرصت مناسبتر. بدون سازماندهی نوشتم. تند تند و فی البداهه.
2. من خواهان حقوق برابر با آقایان برای بانوان هستم. چیز بیشتری نمیخوام. بیشترش یعنی ظلم به آقایان.

3. من آقایان محترم و متین و قابل دوست داشتن و متشخصی رو میشناسم که آشنایی با اونها برام باعث افتخار و مسرته

4. نگران نباشین. خانم نویسنده اون وبلاگ به لینک این پست دسترسی داره. نظرش رو هم پیشاپیش میدونم.